سفرنامه1
پنج شنبه 24 اردیبهشت به سرعت وسایلمون رو جمع میکنم. چمدان بسته شده و خانه کاملا مرتبه. کمی احساس بدن درد و سرماخوردگی دارم. شما هنوز خوابی. مامان جون رضوان قراره بیاد دنبال ما و با ماشین ایشون بریم دنبال باباعلی و عمو سعید. کم کم بیدارت میکنم. هنوز میخوای بخوابی و برای همین بداخلاق میشی. در آغوش میکشمت. نوازشت میکنم. راه میبرمت. و در نهایت با وعده اینکه اگر بیای ببرمت حمام و تمییز بشی عکس داداش حسین رو میدم بببینی، راضیت میکنم برای رفتن به حمام. تا از حمام بیرون میایم و لباست رو میپوشونم مامان جون هم میرسه. البته مامان جون نیم ساعت زودتر از زمانی که باباعلی به ما گفته میرسه و من خدا رو شکر میکنم که کارهام تموم شده و بدون معطلی ...