زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

زینب بانو

فدای دستان شما

دوشنبه 21 مهر 93 18 ذی الحجه.عید غدیر خم سرور و مولای من امروز بزرگترین عید شیعه است. ولایت شما اعلام شد و دین ما به واسطه ولایت گرانقدرتان به کمال رسید.  3 روز از همه بیعت گرفتید اما خیلی از همان هایی که بیعت کردند در کنار شما نمانند. حیف دستهایی که فوق ایدیهم بود و در دستان آنها قرار گرفت. فدای دستان شما!  دل ما به تصور این هم شاد میشود که دستهای شما در دستان رسول برگزیده خدا در آسمان بلند شود و ندای من کنت مولاه فهذا علی مولاه همه جا شنیده شود. مولای خوبم اما امروز گاه گداری دلم گرفت میان گریه خندیدم. ولیّ زمان من کجاست؟ در این عید بزرگ صاحب عصر من چه میکند؟ وقتی میگویم اَتمِم نعمتَک بتقدیمک اِیّاه یعنی ن...
23 مهر 1393

تولد یک فرشته

جمعه 4 مهر 1 ذی الحجه با اینکه دیشب مرتب تا صبح با ناله از خواب بیدار میشدی ولی از صبح ساعت 8 با من بیدار شدی. من در حال رسیدگی به آشپزخانه بودم و در حد خانه تکانی مرتبش میکردم و مشغول دستمال کشی و گردگیری و لکه گیری بودم. شما رو هم با دادن یه سری وسایل به دستت سرگرم میکردم. مثلاسه تا نی که از نی های تولدت مونده بود، مشمای رنگی، بیسکویت و چوب شور و... . از ظهر یه مقدار بوقلمون با استخوان رو گذاشتم بپزه. شما خوابیدی اما مرتب توی خواب شیر میخوردی و نذاشتی مامان بخوابم. ساعت 4 و نیم مامانم اومد خونمون. شما تازه بیدار شده بودی و منم همه کارهای آشپزخانه رو کرده بودم و داشتم جاروبرقی میکشیدم. مامانی کلی خرید کریده بود. باباعلی هم اومد. ...
23 مهر 1393

به کجا چنین شتابان؟!

چهارشنبه 12 شهریور 1393 7 ذی القعده صدای نفس های آرام و منظم تو را میشنوم. بدنم از دویدنهای دقایق پیش هنوز در تب و تاب است. نگاهم از روی صورت نازنین تو به ساعت روی دیوار میچرخد. این عقربه های همیشه در تکاپو و تلاش من را به فکر میبرند. به فکر لحظه های سختی که برای گذشتنش ثانیه شماری میکنم. مثلِ وقتهایی که خیلی خسته ام و منتظرم بابا علی شما از سرکار به خانه برگردد و شما را به گردش ببرد و من چند لحظه آرام بنشینم. وقتهایی که کار زیادی در خانه برای انجام دادن دارم اما عزیزدلم میخواهد مامان کنارش بنشیند و در خدمتش باشد.  وقتهایی که کمبود خواب  فشار میاورد و گل ناز من خواب از چشمهایش پریده است. و ... در این لحظه ...
12 شهريور 1393

فصل اول

جمعه 17 مرداد کلاس درس مادری فصل اول: زورگویی و برچسب منفی زدن به بچه ای که قوانین دنیا رو نمیداند اشتباه است! ما مدتهاست در زمین زندگی کرده ایم و زمینی شدیم. از به دنیا آمدنمان تا لحظه ای که در آن به سر میبریم هر کدام نقشی بر لوح زندگی زده ایم و خود را به رنگی آغشته کرده ایم. اما در این دنیای بزرگ هر روز و هر شب مسافرهای کوچکی قدم به عرصه زندگی میگذارند. وقتی در آغوششان میگیریم لذت میبریم چون بوی دنیایی غیرزمینی را از آنها استشمام میکنیم. اما همین که شروع به شناخت دنیای ما میکنند فراموش میکنیم این فرشته های کوچک اصلا هیچ تصوری از دنیای ما ندارند! هیچ قانونی را نمیدانند! هیچ کدام از اصول رفتاری ما بزرگترها در مورد این موجود...
17 مرداد 1393

عادت مادرانه

عادت همه ی مادرها همین است. وقتی یک غذای لذیذی درست می کنند که باب طبع فرزندشان هم هست، اگر او نباشد، یا خواب باشد، یا سیر... برایش کنار می گذارند. من که در میان مادرانی که سراغ دارم ندیده ام بگوید بی خیال. می خواست اینجا باشد، بیاید سر سفره بخورد! همیشه سهم فرزند محفوظ است...   چند روز است به سفره دار این ایام، به همان که مهربان تر از مادر خطابش کرده اند، به مولایم در دل می گویم: آخر ماه هم رسید من خواب مانده ام و جا مانده... گمان ندارم از  سفره ی رنگانگ و پر برکت این ماه چیزی برایم کنار نگذارید. خوبان، دل سیر از سر این سفره بلند شوند و من گرسنه بمانم... خوب یا بد همه فرزند شماییم ...   (م...
5 مرداد 1393

شب قدر

یکشنبه 22 ماه مبارک رمضان   دل من؟ آآآی دل من!  کجایی؟!! در پی نان و نوایی؟!! روزی شود که تو با حال زار می آیی و میخوانی با همه وجود خدایی را که همه مدت تو را خواند و تو تو...؟ چرخیدی به دور خود و مشغول شدی به خاک بازی اما کاش آن روز که او را میخوانی خاک تو را نگرفته باشد به بازی دل من؟! بیا دل من! امشب بیا! با هم برویم پیش خدا شاید این آخرین فرصت باشد  برای بخشیدن ها و بخشوده شدن ها   زینب بانو شب 21 ماه مبارک: از غروب روز 20 ماه مبارک رمضان دوباره شیشه خوردن رو شروع کردی و من خیلی خوشحال شدم برات بابا علی را ناز میکنی و میبوسی: ...
29 تير 1393

آینه

سه شنبه 24 تیر 93 17 ماه مبارک دخترکم! به آینه گفتم فردا شب، شب قدر است. میخواهم قدر بدانم این شب را. آینه نگاهی به من کرد! دلم به شور افتاد! آینه اشاره ای کرد! تلمباری دیدم از بی قدری ها! از تاریکی های بدون نور وجودم! از تقصیرها! از حق های ادا نشده! از اسم آدمهایی که وقتی میبینمشان میخواهم زود از آنها بگذرم. آخر یا روحم به آنها مقروض است و یا آنها را به خود مقروض میدانم. اعماق قلبم پر شده از دلخوری های حل نشده ای که ته نشین شده اما هست! میترسم لحظه مرگ همانی باشد که باید از جانم کنده شود! آینه لرزید! دستم را گرفت! دیدم دستانم پر از زنجیرهای بزرگ و کوچک وابستگی است. روحم به دنیا گره خورده و دستانم با زنجیر...
24 تير 1393

گره آسمانی

سه شنبه 17 تیر 93 10 رمضان 1435. وفات حضرت خدیجه سلام الله علیها دیشب که برای مراسم رفته بودیم مسجد سخنرانی و روضه حضرت خدیجه سلام الله علیها برگزار شد. دخترک نازنین من به طرز خوشایندی تمام مراسم رو با آرامش روبروی من بودی و آروم بازی میکردی یا خوراکی میخوردی. در دل خدا رو شاکر بودم که حضورم رو به هم نزدی و خانمانه در مراسم بزرگ بانوی اسلام شرکت کردی. روضه ها یادآور شروع ماجرای کفن های آسمانی بود. وقتی جبرئیل علیه السلام نازل شد . این بانو همه ثروتش رو برای فرستاده خدا و در راه خدا خرج کرده پس خداوند در این لحظه سرنوشت ساز خودش برای او کفن فرستاده. همین لحظه بوده؟ همین زمان؟ همین مکان؟ یا رسول الله _صلی الله علیه و آله_!...
17 تير 1393

آخرین دعا

یکشنبه 11 خرداد 3 شعبان. ولادت امام حسین علیه السلام نمیتونستم امروز رو مثل روزهای عادی دیگه بگذرونم. با مامانم قرار گذاشتم با همدیگه رفتیم امامزاده محمد و زیارت کردیم. همونجا زیارت عاشورا خوندم. تو رو دور ضریح گردوندم صورتت رو بهش نزدیک کردم که ببوسیش. با مامانی، خاله الهه و آبجی حنانه رفتیم شیرینی گرفتیم و برای نماز مغرب و عشا خودمونو رسوندیم مسجد. مامانی نماز جماعت خوند و شما رو گرفت. من هم نمازم رو تا صف ها از بین نرفته بود خوندم. سخنرانی و جشن بود. شما از لحظه ای که رفتیم بیرون تا برگردیم خونه خودمون که تقریبا 7 تا 12 شب بود مرتب راه رفتی و بازی کردی. بعد از یه مدت کوتاه که مریض شدی باز هم خود خود خودت شدی: زینب بانوی بسیار پرانرژ...
12 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد