زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

زینب بانو

معجزه یک نام مقدس

دوشنبه 18 اسفند 1393 هنوز صدای فرشته گونه تو در گوشمه: « این دخترها وقتی خودشون زن خونه و مادر بچه بشن به اندازه کافی کار میکنن. بذار اینجا تو خونه من راحت باشن. من همه کارها رو میکنم. به موقع همه چیز رو یاد میگیرن و بهتر از هر کسی انجام میدن...» برای این همه فداکاری تو تمام هستی من کمه فقط و فقط بهشت خدا برای پاها و دستهای تو مناسبه که این روزها پر از درده درد همه کارهایی که میتونستی با اطرافیانت تقسیم کنی اما بخاطر روح بزرگ و زلالت این کار رو نکردی و چقدر پیش بینی درستی داشتی مادر نازنین من!!! وقتی دختر خونه بودم به کمترین دردی روزهای متمادی استراحت...
18 اسفند 1393

پرسش

13 اسفند 1393. 13 جمادی الاول شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بيمار را سرشک و تبسم براي چه؟ بر کودکان، نگاه ترحم براي چه؟ از ساقي هميشة کوثر سؤال کن افتاده کوثرت به تلاطم براي چه؟ دست شکسته را که شفا استراحت است دستاس کرده دانة گندم براي چه؟ زهرا که در غم پدر آتش گرفته بود! پس پشت خانه اين همه هيزم براي چه؟ مي‌گفت با علي که پسر عم! حلال کن مولا گريست: فاطمه، خانم! براي چه؟ در بازتاب آن همه ظلمي که شد روا تاريخ پرسشي است که مردم! براي چه؟... ...
16 اسفند 1393

ایستگاه

دختردایی لیلا اوایل هر ماه خونشون مراسم سخنرانی و زیارت عاشورا برگزار میکنه. مسیر خونشون خیلی دوره اما این دومین بار بود که میرفتیم برای مراسمش. موقع برگشت به پیشنهاد مامانم تصمیم گرفتیم با اتوبوس برگردیم تا بچه ها اتوبوس سواری رو تجربه کنند. شما و آبجی حنانه انقدر تو ایستگاه اتوبوس بازی کردین و دنبال هم دویدین که وقتی سوار شدیم بعد از مدت کوتاهی هر دو به خواب عمیق فرو رفتید. دنیای زیبای کودکی شما پر از نشاط و تجربیات کودکانه است که تاثیر بزرگی در دنیای فردای شما میذاره. اما در دنیای ما بزرگترها که گاهی پر از فراموشی و دنیا زدگی میشه خیلی نیاز به ایستگاه های نزدیک و دوره. ایستگاه هایی مثل...
20 آذر 1393

پانزدهمین دعای یک صحیفه

یکشنبه 2 آذر 93 29 محرم الحرام به نظر میاد ویروسها فعلا دست از سر من و شما برداشته اند و نمیدانم فعلا کجا مستقر هستند اما شکرخدا ما حالمون خیلی بهتر از قبله. نعمت سلامتی یکی از بزرگترین نعمتهای دنیاست که تا وقتی از دستش نمیدیم قدرش رو نمیدونیم. الحمدلله رب العالمین اَللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ عَلى‏ ما لَمْ اَزَلْ اَتَصَرَّفُ فيهِ مِنْ سَلامَةِ   بارخدايا، تو را سپاس بر نعمت تندرستى بدن كه همواره و پيوسته از آن برخوردار بودم،     بَدَنى، وَ لَكَ الْحَمْدُ عَلى‏ ما اَحْدَثْتَ بى مِنْ عِلَّةٍ فى جَسَدى،   و سپاس تو را بر آن بيمارى كه در جسمم پديد آورده‏اى...
2 آذر 1393

کبوتر بی رگ نباشیم

کبوتر بازها وقتی یه کبوتر از بازار می خرند، چند روزی بال و پرش رو می بندند ، روی پشت بام خونه بهش آب و دانه میدن، بعد چند روز بال و پرش رو باز می کنند، و پروازش میدن ، اگه اون کبوتر رفت و مجددأ برگشت روی همون پشت بام نشست، میگن هنر داره و رگ داره، اما اگه برنگشت و رفت، روی پشت بام کس دیگه نشست، میگن بی هنر وبی رگ بود! آهای مردم آهای جوان ها ، ده روز از محرم گذشت و توی این ده روز امام حسین  ماها رو خرید بال وپر مون  رو بست پیش خودش نگه داشت، در این ده روز  میهمان امام حسین علیه السلام بودیم  و هر جا  دعوتمون کردند به احترام امام حسین علیه السلام بود و در واقع از آب و نان امام حسین علیه السلام خوردیم ، حالا بعد از د...
18 آبان 1393

پرنده ام آرزوست

سه شنبه 6 آبان 3 محرم الحرام بانوی کوچکم دیشب در مراسم عزاداری برای بانو حضرت رقیه سلام الله علیها برای تو نیت کردم و از ایشان خواستم دستهای کوچکت را در دستانشان بگیرند و در آسمان ولایت پرواز بدهند. و امروز و امشب تو چقدر به نظرم آرامتری شاید هم قلب من آرامتر است هر وقت افکار آزاردهنده شامل رفتار بقیه با تو به ذهنم رسید استغفار کردم و به خدا پناه بردم خداوندا فکرهای ما رو پر از یاد و ذکر خودت بکن و به آدم هایی که از روی نادانی رفتارهایی میکنند که باعث دلخوری و رنجش دیگران میشوند دانایی بده و هدایتشون کن دخترقشنگم تو برای من یه فرشته ای! یه امانت پاک که خدا به من سپرده. و چون در تلاشم خوب امانتداری کنم گاهی وقتها از حر...
7 آبان 1393

غمی در استخوانم میگدازد

یکشنبه 4 آبان 93 اول محرم الحرام 1436 دیشب با مامانی رفتیم هیئت. باباعلی بخاطر درس هاش نتونست خودش رو به هیئت برسونه و من بسیار افسوس خوردم و ناراحت شدم. هرلحظه ای که هر آشنایی از دست میده برای اینکه در مجلس اهل بیت علیه السلام روحش رو صیقل بده، هر لحظه که از دست میره و میمیره من رو به عزاداری میکشونه. برافروخته و ناراحت میکنه. دلم میلرزه. خدا نکنه که خودم یا بانو نتونیم حضور پیدا کنیم... ارباب جانم من وابسته شدم. به شما! به این پرچم! به این علامت! به این هیئت! به این صدا و نوا... دل بسته ام این دنیا و اون دنیا خودم و همه اطرافیانم رو به عشق خودت بخر و ببر ما خیلی ارزانیم اما به نیم نگاه شما گران میشویم در این بازا...
4 آبان 1393

شب تاریک و بیم موج و گردبادی چنین هایل

چهارشنبه 30 مهر 93 27 ذی الحجه دیشب شب سردی بود. در زندگی من و تو طوفانی به پا بود که تا به حال سابقه نداشت. گوشهای نازنین تو هوهوی آزاردهنده ای را شنید که تا به حال هرگز نشینیده بود و چشمان پاک و معصومت دیدن اخم ها و اشک هایی را تجربه کرد که غبار را برایش به ارمغان می آورد. در تب و تاب بادهای سهمگین به این طرف و آنطرف رفتیم تا اینکه من تسلیم شدم و تو را رها کردم. و خودم در میان سیاهی و تاریکی رها شدم. باران میبارید اما از پاکی خبری نبود. چشمهایم شسته نمیشد. باز هم همه چیز سیاه و تاریک بود. راه میرفتم اما مقصدی نداشتم. پناهم خداست اما خدا که خانه ای در خیابانهای شهر من نداشت. پس راه رفتم و راه رفتم. هوهوی باد نبود و ر...
30 مهر 1393

کباب

دوشنبه 28 مهر 93 26 ذی الحجه خیلی وقته خورشید غروب کرده و صدای اذان در گوشم پیچیده اما بانو آمادگی لازم رو نداره که لحظاتی تنها باشه تا من بیام و با تو خلوت کنم. مامان و آبجی فاطمه اینجا هستن. از قبل وضو گرفتم و آماده ام. یک راست میام به سراغ سجاده سبز پهن شده روی زمین. سرم داغه داغه. تب؟! نه! تب ندارم شکر خدا. اما تا اقامه میبندم تمام صورتم خیس میشود. نمیتوانم کاری کنم. فقط اشک میریزم و آرام زیر لب زمزمه میکنم: بسم الله الرحمن الرحیم ... فقط میتوانم با تو بگویم امتحانات گاهی وقتها سخت است دستهای ما را بگیر این روز ها مردی در کنار من است که از شدت خستگی و فشار کاری و درسی نمیداند چه بکند. گاهی حرفهایی میزند و بهانه هایی میگ...
29 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد