زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

زینب بانو

منو بشورید

چهارشنبه 12 تیر 1392 24 شعبان 1434 امروز من و زینب جون همراه مامانی و بابایی، و خاله الهه و حنانه جون رفتیم خونه خاله لطیفه و ازش عیادت کردیم. راه خونشون خیلی دور نیست اما توی مسیر نمیدونم بابایی راهو اشتباه رفت یا یه قسمتی از راهو بسته بودن که طول کشید تا برسیم.خاله لطیفه همون اوایل به دنیا اومدن زینب و حنانه یه سکته قلبی رو رد کرد. حالا هم خونه یکی از دختراش مهمون بوده که از تخت افتاده بنده خدا.استخوناش درد میکرد اما نسبتا بهتر بود. تو راه برگشت نزدیکای خونه دختر گل من خرابکاری کرد. حالا چیکار کنیم؟!!! بابایی با سرعت هرچه تمام تر که ازش بعید بود! رانندگی میکرد که تو رو برسونه خونه. این سرعت باید تو تاریخ ثبت بشه، چون بابایی ...
16 فروردين 1393

اولین پارک

دوشنبه 10 تیر 1392 22 شعبان 1434 امروز روز خوبی بود. بعد از مدتها وفتی صبح دخترکم تو خواب ناز بود تونستم یه مقدار کار کنم و کارهای عقب مونده اطلسو (کار پاره وقت من)براشون بفرستم. این یه رکورد بعد از به دنیا اومدن زینب جونمه! شب هم یه اتفاق نادر افتاد! ما 3 تایی رفتیم پارک! این اولین باره که با زینبم میریم پارک. من ماکارونی درست کردم.نی نی لای لای زینب طلایی رو برداشتیم و رفتیم پارک جهانشهر. پارک قشنگیه. باباجون زینب اونجا حسابی دوید و دلی از عزا درآورد که این مدت همش میخواست یه تحرکی داشته باشه ولی مشغله و گرفتاری نمیذاشت. من و دختر قشنگم هم با هم حرف میزدیم و بازی میکردیم.زینب تا ما شام بخوریم خسته شد. عزیزدلم توی راه خوابش ب...
16 فروردين 1393

یک قطره خطرناک

پنجشنبه 12 اردیبهشت 1392 21 جمادی الثانی 1343 یا اباالفضل! بچم! آی بچم! چی شد مامان! بمیرم! چی شد ؟ یا ابا الفضل! یا اباالفضل! کمکم کن! تو خونه تنها بودم. بابا جون زینب صبح های 5شنبه تهران تدریس داشت. زینبم که از خواب بیدار شد، مثل هر روز شروع کردم با شادی بهش سلام کردن و حرف زدن باهاش و قربون صدقه ش رفتن. یه مدته بینی دخترم حسابی گرفته و نفس کشیدن براش سخت شده. شیر خودمو تو بینیش رختم، دیبی سالین هم امتحان کردم. یه قطره منتول هم بود رو سینه خودم ریختم که بوش بینیشو باز کنه یه بارم جلوی بینیش مالیدم اما فایده نداشت. همینطور که تازه شسته بودم دختر عزیزمو و گذاشته بودمش که یه کم هوا بخوره چشمم به قطره منتول افتاد. گف...
14 فروردين 1393

تولد بابا علی

دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 18 جمادی الثانی1434 امروز تولد باباجونه. از صبح از هم دور بودیم. اون خونه خودمون کار میکرد. منم برای اینکه مزاحم کارش نشیم اومدم خونه مامانی. عصری به بهونه خرید کادوی روز مادر با مامانی رفتیم بیرون که هم برای مامانم کادوشو به سلیقه خودش بخرم هم کادو برای تولد همسرم. برای اولین بار زینب خانوم رو با کالسکه بردم بیرون. چشمهای قشنگ دخترم با تعجب فراوان رو محیط اطرافش میچرخید. انگار وارد دنیای تازه و عجیبی شده بود که برای اولین بار میدیدش. البته تا حالا هم اینطوری نیاورده بودمش بیرون. معمولا تو بغلمون یا تو ماشین بود. با مامان تا شاهین ویلا رفتیم ولی برای مامان عزیزم چیز مناسبی پیدا نکردیم. برای مامان که پادر...
14 فروردين 1393

شهادت بانوی عالم

شنبه 25 فروردین 1392 3 جمادی الثانی 1343 شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها شب بعد از هیئت موندیم خونه مامانی اینا که صبح بتونیم برای مراسم بریم حسینیه حضرت اباالفضل علیه السلام. در حالی که سربند یازهرا سلام الله علیها به سرت بسته بودم رفتیم مراسم. این چند روزه که میریم هیئت تو خیلی آروم تر به نظر میرسی. در طول مراسم هم مثل یه فرشته کوچولو میخوابی و بیتابی نمیکنی. شاید احساس عمیق آرامش من تو این فضا تو دوران بارداری به تو عزیزدلم منتقل شده باشه. امیدوارم در زندگیت با همه تاروپود وجودت عشق و معرفت به اهل بیت علیهم السلام رو تجربه کنی. بعد از مراسم که برگشتیم خونه موقع نهار رو پای مامانی آروم گرفتی تا من راحت غذامو بخورم و بعد بهت ...
14 فروردين 1393

شهید گمنام

پنج شنبه 22 فروردین 1392 30جمادی الاول 1343 ساعت 6 و نیم امروز یه شهید گمنام مهمون همین نزدیکی هاست. از ابتدای المهدی تا مسجدی که دایی مهدی روحانیشه میره و اونجا یه کم میمونه. ما هم میریم اونجا شاید ببینتمون و دیدنش باعث عنایت و توجه الهی بهمون بشه مخصوصا به تو دختر نازنینم. تا حاضر بشیم و راه بیفتیم و اونجا تو اون همه شلوغی و آدمهایی که اومده بودن جای پارک برای ماشین پیدا کنیم شهید گمنام رسیده بود مسجد. تو رو دادم دست باباجون که ببرتت پیش شهید که تو قسمت مردونه بود. خودم جلوی در منظرت بودم. از خدا بیشتر از هر چیزی  عنایت و توجه خاص خودش به تو رو میخواستم به برکت این شهید این مسجد که اولین مسجدیه که  تو میری  و با توج...
14 فروردين 1393

به زلالی آب

چهارشنبه 21 فروردین 1392 29 جمادی الاول 1343 امروز برای اولین بار با هم تنهایی رفتیم حموم. تا قبل از این با مامانی میرفتیم. اما بالاخره قرار شد من خودم ببرمت حموم. تو خیلی دختر آروم و خوبی بودی. دوست داری آب رو آروم آروم روت بریزم. اینو تو دفعات پیش که با مامانی رفتیم حموم فهمیدم. حرکات ملایم و آب سبک رو خیلی دوست داری. انگار بهت آرامش میده و کم کم خوابت میگیره.  خیلی لذت بخشه وقتی یه موجود پاک و معصوم رو تو بغلت با آب زلال میشوری. انگار وارد دنیای فرشته ها میشی. فرشته کوچولوی من امیدوارم تو سفر این دنیا همیشه پاک و مطهر از هر نوع آلودگی باشی. امیدوارم با هر آبی که روی بدنت میریزم و بسم الله الرحمن الرحیم میگم خداوند به نام خود...
14 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد