تب داری...
شنبه 3 خرداد 93 24 رجب 5 شنبه اس و تو خونه تنهاییم. شما کمی داغ شده بدنت و کلافه ای. مینو جونی زنگ میزنه میگه با بچه ها برنامه پارک و شهربازی دارن و میگه شما هم بیاین. من از خدا خواسته قبول میکنم. تو پارک خیلی خوش میگذره. تا 12 شب بیرونیم. شما مرتب در حال بازی کردن و ذوق کردن برای وسایل شهربازی هستی. من و باباجون علی، خاله الهه، مینو و شایان ماشین سواری میکنیم و از هیجان جیغ میزنیم. شما بیرون با خاله فاطمه ایستادی و ما رو نگاه میکنی و انقدر ذوق میکنی و جیغ میزنی برای ما که صدات میگیره. آخر سر هم قطار گردش داخل پارک رو سوار میشیم. آهنگ گذاشته و شما و آبجی حنانه حسابی شادی میکنین و ما رو میخندونین. برمیگردیم خونه. ساعت 1 شب شده. تب ...