زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

زینب بانو

چقدر تا آسمون راهه؟

27 فروردین 1393 15 جمادی الثانی دیروز صبح با مامانی رفته بودیم خرید. توی راه برای شما که عاشق راه رفتن توی خیابونی یه کفش خریدم که صدای بوقش با هر قدمی که برمیداشتی لبخند و شادی برای خودت و ما به ارمغان میاورد. توی خیابون هر کس ما رو میدید که دست یه خانوم کوچولو رو گرفتیم که با کفش هایی که تور آبی داشت و با هدبند آبی روی سرش ست بود داریم آروم و شادمان راه میریم لبخند میزد. بعضی ها هم می ایستادن و راه رفتنتو تماشا میکردن و قربون صدقه ات میرفتن. شما ولی کاملا روی راه رفتن تمرکز کرده بودی یکی از دستات تو دست من بود و اون یکی رو متمایل به نیم تنه بالای بدنت محکم مشت کرده بودی و با دقت به قدمهای خودت نگاه میکردی. گاهی وقت ها هم ویترین مغازه...
28 فروردين 1393

راه رفتن

چهارشنبه 20 فروردین 1393 9 جمادی الثانی از چها رشنبه هفته قبل که همه خونه مامانم جمع بودیم تا یک روز قبل از سفرش کنارش باشیم یک هفته گذشته. چه روزی بود اون روز. پر از سر و صدا و شور و هیجان و ساک بستن برای مامان. تازه شب هم رفتیم مسجد و برای مراسم شب شهادت تا آخرش موندیم. تا بیایم خونه و شام بخوریم و بریم تو رختخواب ساعت 12 شده بود. من و علی آقا و زینب جون موندیم خونه پیش مامان و بابا، داداش اینا رفتن خونه خودشون اما بقیه رفتن خونه الهه اینا که چسبیده به خونه مامانمه. زینب جون من که معمولاساعت 12 میخوابه اون شب هر کار میکردم نمیخوابید. میدونستم خونه الهه هنوز کسی نخوابیده برای همین رفتم اون طرف. تا ساعت 3 زینب خانوم و خوا...
27 فروردين 1393

6 ماهگی

دوشنبه 25 شهریور 92 8 ذیقعده دخترکم آروم تو رختخواب خوابیده. حیفم میاد خواب نازشو بهم بزنم و ببرم واکسن بزنم بهش ولی چاره ای نیست. میخوایم زودتر بریم که بعدشم ببریمش پیش دکتر بسیم فر چکاپ ماهیانه و دفترچه غذاییشم بگیریم. عزیز دل مامان از امروز دیگه رسما غذای کمکی رو شروع میکنه و من خیلی براش خوشحالم. انشاءالله خداوند رزق حلال، پاک و وسیع بهش عنایت بکنه. انگار بچم این بار از دفعات قبلی بیشتر دردش گرفت. گریه کرد و البته بیتابی و تبش هم بیشتر بود... 2-3 روز مرتب مشغول پرستاری از پاره تنم بودم بعد از واکسن رفتیم پیش آقای دکتر. با دکتر غریبی کرد دخترکم و کلی اونجا به هق هق گریه میکرد. دکتر گفت الحمدلله رشدش طبیعیه و مشکلی نیست...
26 فروردين 1393

این روزهای شاد

11 اسفند 1392 یکی دوماه میشه ننوشتم. این مدت دختر قشنگم تونسته به مدت چند ثانیه روی پاهای خودش بایسته و با کمک ما راه بره. فدای پاهای کوچولوی دخترم که تلاش میکنه مستقل راه بره اما هنوز براش زوده. دیگه اینکه تا الان میتونه کلمات بابا، مامان، منه، بده، این بده، دوگا به جای پیتیکو!،ددر، دد به صورت کش دار به جای دماغ، دت دت با تاکید روی حرف ت برای دست زدنهای قشنگش رو بگه. این روزها به من و بابا (به هردومون) میگه مامان! و موجب تفریح و خنده ما میشه. دخترم دوست داره خودش غذاها رو بگیره دستش و بخوره حتی ماست رو با دوتا انگشتاش میخواد بخوره. یه وقتایی اجازه میدم مستقل غذا خوردن رو امتحان کنه و چه وضعیتی میشه سر و روی دخترم و دنیای اطرافش! حتی ب...
26 فروردين 1393

واقعیت

یکشنبه 12 آبا ن 1292 28 ذیحجه دل تو دلم نبود. میدونستم سخته ولی چاره ای نبود. بالاخره مجبور بودی این درد رو تحمل کنی دخترکم. وااای که یادم نمیره وقتی دکتر با دستگاه گوشواره رو داخل گوشت کرد چه حالی شدی انقدر گریه کردی و جیغ زدی که سیاه شدی. من ضعف کردم به زور خودمو سرپا نگه داشتم. وقتی تموم شد فقط تو رو تو بغلم محکم گرفتم و به سمت بیرن پرواز دادم. دنیا همراه درد متولد شده و چاره ای نیست... از تحمل دخترکم ... قوی باش از صحبت های آقای پناهیانه که از همون اول به بچه خوشگلمون بگیم عزیزم توی دنیا قراره سختی بکشیا قراره یک اذیت هایی بشی مثلا وقتی میاد دستش زخم شده یک لبخندی بزنیم بگیم آهان عزیز دلم ببین این همون سختی است که بهت گفتم...
24 فروردين 1393

مروارید سفید

دوشنبه 20 آبان 92 7 محرم بانو کوچولوی ما تب 39 درجه کرد. من و باباش مونده بودیم! اصلا سابقه نداشت. با پاشویه و استامینوفن تبش پایین اومد. متوجه یه اتفاق شیرین شدم. یه دندون کوچولوی ناز از لثه های خوشگلش جوونه زده اومده بیرون. فکرشم نمیکردم وقتی دندون دربیاره انقده خوشحال بشم. امروز روز حضرت علی اصغر علیه السلامه. دیشب لباس سقایی تنت کردیم و بردیم هیئت. انشاءالله شش ماهه ارباب بهت نظر کرده باشه دخترم...
20 فروردين 1393

40 روزگی

چهارشنبه 4 اردیبهشت 1392 13 جمادی الثانی 1434 امروز دخترم40 روزه شد. ما تا 2 روز قبلش خونه مامانی بودیم. آخه دختر گلم این مدت یه مقدار بیتابی میکرد. ما دست تنها خسته شده بودیم و نیاز به نیروی کمکی داشتیم. ولی چون روز چهلم میخواستیم مراسم حموم بردن داشته باشیم حدود ساعت 4رفتیم خونه خودمون با مامانی. وقتی رسیدیم خونه، مامانی که برای من از قبل گوشت آماده کرده بود شروع به کباب کردن گوشت ها کرد. آخه من انگار دچار کم خونی شدم و سرگیجه میگیرم. علی آقا هم برام قرص فیفول گرفته که روزانه استفاده کنم. تو این شرایط واقعا لازمه که قوی تر باشم و با انرژی از زینبم مراقبت کنم. من اول یه پیام به مهدیه دادم که با فاطمه کوچولو بیان خونمون. میخوا...
20 فروردين 1393

ولادت امام جواد علیه السلام

سه شنبه 31 اردیبهشت 1392 10 رجب امروز ولادت امام جوادالائمه علیه السلام و حضرت علی اصغر علیه السلامه. به مامانم گفتم ما امشب میخوایم بریم مسجد. علی آقا هم از قبل اونجاست. آمادت کردم و سربند حضرت علی اصغر علیه السلام رو به سرت بستم. رفتیم مسجد. با بابا جون برای تو نیت کردیم و برای قسمت زنونه شیرینی میلاد گرفتیم و خودم پخش کردم. الهی شادی و عافیت و عاقبت به خیری، عمر طولانی با عزت و خدمت به اسلام نصیبت بشه دخترم. ...
20 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد