زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

زینب بانو

داداش حسین تولدت مبارک

  سه شنبه 21 مهر 1394 29 ذی الحجه 7 آبان تولد داداش حسین شماست اما چون به ایام محرم برمیخورد امروز خاله مهدیه جون یک تولد مختصر برای داداش گرفت و زینب بانو هم مهمان افتخاری این تولد است. ظاهرا این آبجی و داداش لحظات خوشی را با هم سپری میکنند. هرچند گاهی سر وسایل، اسباب بازی ها، حتی جلب توجه ها و محبت ها رقابت میکنند اما میتوان به راحتی رابطه خوبی که بینشان شکل گرفته را دید. و من این دوست خوب و کوچک زینب بانو را مدیون فهم عالی دوستم هستم که در تربیت داداش حسین به دنبال این نیست که او را در تنهایی و به دور از هر آسیبی بزرگ کند، بلکه مثل من برایش بسیار مهم است که فرزندش با بقیه بچه ها تعامل داشته باشد. هرچند کتک ...
4 آبان 1394

جشن دانشگاه تهران

دوشنبه 20 مهر 1394 28 ذی الحجه در دانشگاه تهران محل کار مامان جون جشنی برای دانش آموزان ممتاز و دانشجویان قبول شده در کنکورها برگزار شد که ما به دلیل قبولی بابا جون علی دعوت شدیم. باباعلی هیچ علاقه ای نداشت موقع خوانده شدن اسمش در سالن حضور داشته باشد و علیرغم اصرار مادرش و بنده، طوری آمد که به انتهای مراسم رسید و در سکوت جایزه اش را تحویل گرفت.  مراسم پر از بادکنک های رنگی بود که شما مرتب برای داشتنشان دچار هیجان میشدی. بالاخره آخر شب که مراسم به پایان رسید شما با دستی پر از بادکنک های رنگی و لبی پر از خنده و نشاط از سالن خارج شدی. شام در سالن دانشگاه مهمان بودیم. و بعد از آن به منزل یک...
4 آبان 1394

دخترک خانه ما

یکشنبه 19 مهر 1394 پاییز با رنگ زرد و نارنجی و دستهای سردش دنیا را در آغوش گرفته و با عث شده این روزها دختر خانه ما ساعتهای بیشتری را در خانه سپری کند. دخترک نازنینی که این روزها بیشتر از قبل حرف میزند و در میان حرف هایش طوری از کلمه «ببخشید» استفاده میکند که من فقط میتوانم بخندم و با گرمی در آغوشش بگیرم. مثلا وقتی غرق بازی با اسباب بازی ها میخواهد از سمتی به سمت دیگر بدود یک مرتبه پایش گیر میکند و زمین میخورد، به من نگاه میکند و میگوید : ببخشید! بلند میشود لبهایش را به طرز با نمکی جمع میکند و را ه میفتد میرود و دوباره به بازی ادامه میدهد. یا وقتی عروسکش از دستش میفتد یا لباسش به جایی گیر میکند و کمک میخواهد بعد از اینکه...
19 مهر 1394

عید غدیر

جمعه 10 مهر 1394 18 ذی الحجه. عید سعید غدیر خم مردی به بلندای آسمان دستی را در دست گرفته و بلند کرده است گوش کن خوب گوش کن صدایش در همه زمان ها پیچیده است من کنت مولاه فهذا علی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاده وانصر من نصره واخذل من خذله نگاه کن خوب نگاه کن دستهای دل به سمت دستان حبل الله المتین روانه میشوند خوش به حال دستانی که در دستان مولا آرام و قرار میگیرند و عیدشان را جشن میگیرند ...
11 مهر 1394

مادرها

جمعه 3 مهر 1394 11 ذی الحجه از دیشب دنبال جایی برای ندبه میگشتم. خداوند رقم زد امروز بهشت زهرا سلام الله علیها باشم. به مزار مادربزرگ مادری عزیزم که مدتهاست نیامده ام و ندیدمش بیایم. و برای صفا و پاکی قلبش که زبانزد همگان بوده قرآن بخوانم. و در کنار مادر مهربان، برادر و زن برادر نازنین و زینب بانوی عزیزم در زیارت عاشورا اشک های ندبه دلتنگی ام را تقدیم یار کنم. و در کنار مزار مادربزرگم بهترین ها را برای مادرم آرزو کنم. ...
11 مهر 1394

عید همراه غم

پنج شنبه 2 مهر 1394 عید سعید قربان امروز عید است. دلم شاد و روحم با ملایمت در آشتی با زندگی است. کارهای خانه را میکنم و به حضرت ابراهیم علیه السلام و مقام توحیدی ایشان فکر میکنم و دلم ناخودآگاه روانه کربلا و قربانی کوچک شش ماهه ای میشود که خداوند از امام حسین علیه السلام پذیرفت و سردرگم بین این دو مقام به این طرف و آن طرف خانه سرک میکشم و سعی میکنم همه چیز مرتب باشد. گوشت قربانی که همسایه آورده را در قابلمه می اندازم و با سرخ شدن و صدای جلیز و ولیزش به یاد این فراز دعای کمیل میفتم که «و یتقلقل بین اطباقها»... و از خداوند مرگ با عزت و عاقبت به خیری طلب میکنم... در حال و هوای عید هستم ک...
11 مهر 1394

عرفه زینب بانویی

چهارشنبه 1 مهر 1394 9 ذی الحجه. روز عرفه و نیایش. شهادت جناب مسلم بن عقیل علیه السلام امروز روز شناخت است. روزی که امام و ارباب عشق با کاروانش در صحرایی بزرگ ایستاد و دعایی سرشار از عشق و معرفت خلق کرد. من و بانوی کوچک با هم رهسپار این دعا میشویم شاید چشیدن قطره ای از آب این اقیانوس زلال نصیب ما بشود و مورد عنایت ارباب این روز بزرگ واقع بشویم. به محض ورود ما به حسینیه دختر بانوی من شروع به بازی و شیطنت میکند. قبل از دعا زیارت عاشورا میخوانند و من مجبورم ریاکارانه بایستم و زیارت بخوانم تا با یک چشمم بانو را که یکجا بند نمیشود رصد کنم و با چشم دیگرم مفاتیح را ببینم. با یک دستم کتاب را بگیرم و با دست دیگرم بان...
11 مهر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد