زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

زینب بانو

به نیت او

23 اسفند 1394 شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها با کمی مریض احوالی و ویار، خانه را به حال خودش رها کرده ام. مرد خانه من بسیار در نظم و ترتیب خانه و آماده بودن به موقع غذا و ... آسان گیر است. و گویا من کمی لوس شده ام. این روزها غم بزرگی در دلم نشسته غم ایام شهادت بزرگ بانوی عالم هیچ خریدی برای عید نکرده ایم و از خانه تکانی و تغییر دکور و ... هم خبری نیست هنوز کارهای نیمه کاره اسباب کشی خانه دست نخورده باقی مانده حتی پرده های خانه، ملحفه های سفید است و من اصلا بیتاب این کارهای مانده نیستم اما بی نظمی و ریخت و پاش بر کارهای مانده اضافه شده و من و  خانه را با هم آشفته کرده امروز در میان روضه ها وق...
25 فروردين 1395

خوش آمدی

30 بهمن 1394 امروز آخرین روز از دومین ماه زمستانی سال است. روزهای سرد و یخی یکی پس از دیگری می آیند و می روند. این مدت باباعلی، زینب بانو و من یکی پس از دیگری مریض شدیم، ویروسی شدیم، اورژانسی شدیم، بهتر شدیم، سرپا شدیم و روزها را چه سخت و چه آسان پشت سر گذراندیم. روزهای زندگی ما در مسیری که خداوند برای ما رقم زده در جریان است و ما در این مسیر چشم به لطف و کرم او دوخته ایم و خود را به امواج زلال تقدیر سپرده ایم. و تقدیر جدید زندگی ما: یک روز مانده به پایان اولین ماه سرد سال 29 دی 1394 مصادف با 8 ربیع الثانی ولادت باسعادت امام حسن عسگری علیه السلام من چشم انتظار در سونوگرافی منتظر نشستم و جوابی دریافت کردم که نمیدانستم چه بای...
7 اسفند 1394

روزهای دور از خانه

مدتی است که ننوشته ام. در این مدت به شدت سرگرم کارهای عروسی برادرشوهرم بودیم. بیشتر روزها تهران منزل مامان جون زینب بانو بودیم. از قبل از شب یلدا که کادوها و خریدهای عروس خانم را بسته بندی و  آماده میکردیم تا چند روز بعد از عروسی هم اکثر روزها تهران بودیم. بعد از عروسی هم مادرجون علی آقا به خاطر بیماری مزمن 2 ساله ای که داشت بیمارستان بستری شد و ما مجبور شدیم باز چند روز تهران بمانیم. وقتی بالاخره به خانه برگشتیم بعد از این همه مدت دوری از خانه و کاشانه برگشتن به فضای خانه خودمان خیلی خوب و دلنشین بود. اما متاسفانه علی آقا به شدت سرما خورد و زینب بانو هم به سرعت بعد از باباجونش تب 3 روزه شدید داشت. امروز شکر خدا ت...
1 بهمن 1394

آخرین نور ظاهر

یکشنبه 29 آذر 1394 8 ربیع الاول. شهادت امام حسن عسگری علیه السلام با آنکه ماه محرم و صفر، ماه حزن و ماتم رفته و ماه ربیع جای آن را گرفته، امروز غمی به وسعت همه دنیا بر زمین نازل شده است. آخرین نور ظاهر امروز خاموش شده است. آنقدر طوفان بدی ها دنیا را فرا گرفت که خداوند نور بعدی را در حصار امن خویش پنهان کرد... او پنهان شد در پس پرده غیبت پنهان شد و پنهان خواهد ماند تا وقتی که ما بتوانیم با سوز و گداز و عشق و معرفت بر این طوفان و سرما غلبه کنیم... و چشمانمان طوری بینا شود که از پس این حصارها او را درک کنیم و دستانمان را در دستان نازنینش بگذاریم... ...
2 دی 1394

اصلاح

جمعه 20 آذر 1394 29 صفر. شب شهادت امام رضا علیه السلام بعد از مدتها باباعلی بدون استرس درس و کار با ما به هیئت آمد. از ابتدای سخنرانی تا آخر روضه را در هیئت ماند. و این برای من که هر بار بدون او میرفتم از خدا میخواستم شرایط را طوری اصلاح کند که رزمنده هم بتواند از این مجالس با برکت استفاده کند، خیلی با ارزش بود... اولین شبی که باباعلی دخترم در بیمارستان بود و من در نمازخانه مناجات میکردم برای بهبودی اش، مرتب از خدا میخواستم رزمنده را به من برگرداند. اما گاهی میان اشک لبخند میزدم و میگفتم خدایا میدانم تو خیر بنده ات را میخواهی و میدانم درد و ناراحتی همسرم در این شب سرد خیر و برکت زندگی اش خواهد بود... تلنگر به هنگامی برای من و...
2 دی 1394

بیتابی زینب بانو

روزهای سختی را پشت سر میگذارم. باباعلی به شدت نیاز به مراقبت و استراحت دارد. کمی دچار استرس بعد از آنژیو شده و گاهی وقتها برای خوابیدن نیاز به قرص آرامش بخش پیدا میکند. زینب بانو بسیار بسیار بیتاب این است که باباعلی در آغوشش بگیرد و راهش ببرد. با هم بیرون بروند و روی شانه های بابا بنشیند. شبها با سرش را روی شانه های بابا بگذارد و بابا راه برود و او بخوابد. یا وقتی من اخم و دعوایش میکنم به آغوش بابا پناه ببرد بابا بلندش کند و از من کمی فاصله بگیرد. من کم کم از دوبرابر شدن بار آغوش گرفتن دخترم و جابجایی وسایل سنگین و انجام کارهایی که همه را همسرم انجام میداد دچار درد کمر شده ام اما باید قوی باشم... و ادامه بدهم... البته مادر همسرم و...
2 دی 1394

محرومیت

جمعه 13 آذر 1394 22 ماه صفر امروز رزمنده را از بیمارستان ترخیص کردیم. این فوق العاده است که بابای زینب بانو به خانه برمیگردد. اما متاسفانه موقع ترخیص در سفارشاتی که برای مراقبت از رزمنده از پرستار دریافت کردم، متوجه شدم بابای دخترکم نمیتواند هیچ بار سنگینی را بلند کند. وزن بیشتر از یک یا دو کیلو ممنوعیت دارد. چشمانم نگران میشود زینب بانو عادت دارد باباعلی در آغوشش بگیرد، راهش ببرد، روی شانه اش سوار شود... دخترم با پدرش حس امنیت آغوش دارد... بابا دیگر نمیتواند... یا زینب کبری بمیرم برای دل نازنین شما وقتی بچه سه ساله کاروان آغوش پدر میخواست یا شانه عمو ... چه میکردی بانوی صبر؟! چه میکردی...
2 دی 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد