زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

زینب بانو

راضی به رضا

پنج شنبه 24 اردیبهشت 1394 15 ماه مبارک رجب شهادت امام موسی کاظم علیه السلام به امید خدا امروز با خانواده باباعلی برای زیارت آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام حرکت میکنیم. این اولین باری هست که من و شما با ماشین شخصی مسافت طولانی رو طی میکنیم. کمی نگران بودم و تمام تلاشم رو کردم که با قطار یا هواپیما بریم اما بلیط پیدا نکردیم. و حالا همه چیز این سفر رو به آقا امام رضا علیه السلام سپردم، به رضای ایشون راضیم و از ساحت مقدسشون کمک میخوام. خدا رو هزاران بار شکر میکنم که در چنین روز و ماهی مهیای این سفر میشیم و امیدوارم به موقع برای عرض ادب و تسلیت به پابوسی ارباب برسیم. ...
24 ارديبهشت 1394

جاری گونه

جمعه 18 اردیبهشت 1394 19 ماه مبارک رجب امروز بعد از گذشت 2 سال، بالاخره تلاش بی وقفه مامان رضوان و عمو سعید به نتیجه رسید. عمو سعید شما هم با دادن یک نشان، یک کله قند و یک قواره چادر به دختر نازنینی که هم نام زینب بانوی من است به دنیای متاهل ها وارد شد. دنیایی که در آن بیشتر از هر چیز باید یاد بگیری از خودت به خاطر دیگری بگذری... من و مامانم هرقدر اصرار کردیم که شما بانوی کوچک با توجه به سرماخوردگی خفیف که داشتی در مراسم شرکت نکنی و هرقدر در گوش باباعلی خواندیم که در اینگونه مراسم اصلا بچه ها را نمیبرند فایده نداشت که نداشت! و در نهایت با قول باباعلی مبنی بر اینکه همه مسئولیت شما را بر عهده میگیرد راهی بله ...
21 ارديبهشت 1394

ولادت ولی الله

شنبه 12 اردیبهشت 1394 13 ماه مبارک رجب ولادت با سعادت امیرالمونین علیه السلام إِلَهِي كَفَى بِي عِزّا أَنْ أَكُونَ لَكَ عَبْدا وَ كَفَى بِي فَخْرا أَنْ تَكُونَ لِي رَبّا أَنْتَ كَمَا أُحِبُّ فَاجْعَلْنِي كَمَا تُحِبُّ  خدایا مرا این عزت بس است که من بنده تو باشم و برایم این افتخار کافی است که تو پروردگارم باشی تو آنگونه ای که من دوست دارم پس من را آنگونه کن که تو دوست داری ...
13 ارديبهشت 1394

کمی خانوم تر

  چهارشنبه 9 اردیبهشت 10 ماه رجب ولادت امام محمدتقی علیه السلام و حضرت علی اصغر علیه السلام چه خجسته روزی است امروز و چه خجسته ایامی است این روزها برای ما حال و هوای زیبای بهاری با آمیخته شدن با ماه مبارک رجب چقدر زیبا و پربرکت شده  تلاش ما برای به سلامت گذشتن از پروژه مهم از شیر گرفتن شما با آمیخته شدن به ولادت شیرخواره ارباب چقدر برای من پر راز و نیاز شده هر چند هنوز دانه های انار را با سوره مبارکه یس متبرک نکرده و شما را با یاقوت های قرمز راهی سرزمین استقلال و رهایی از دنیای شیرخوارگی نکردم اما با برنامه ای منظم دفعات شیرخوردن شما را به یک بار در روز کاهش دادم. اما به امید خدا به زودی همین یک بار هم تمام ...
10 ارديبهشت 1394

رویای کودکانه

پنج شنبه 27 فروردین 1394 26 جمادی الثانی تصمیم داشتم اول یک دیدار کوتاه با خاله مهدیه داشته باشیم بعد بریم مسجد برای نماز و دعای کمیل.  من و شما دختر نازنینم یک ساعت قبل از اذان راه افتادیم. با خاله مهدیه جون در پارک نزدیک خونه اونها قرار داشتیم. کمی دیر آمد اما وسایل پیک نیک با خودش آورده بود. شما وقتی داداش حسین رو دیدی به شدت خوشحال و هیجان زده شدی. تا رسیدن به قسمت اسباب بازی ها شادمانه دستشو گرفتی بودی و تند راه میرفتی. سرسره انتخاب اول شما و داداش بود. همزمان مامان خاله مهدیه برامون چای ریخت که سرد بشه. شما و داداش با شوق فراوان بازی میکردین و من از برنامه دعای کمیل اون شب منصرف شدم. نزدیک اذان به مسجدی که ...
30 فروردين 1394

جشن

دوشنبه 24 فروردین 1394 23 جمادی الثانی از ظهر در تکاپو هستم. امشب در منزل مامان جشن روز مادر با چند روز تاخیر و جشن تولد شما دختر نازم و آبجی حنانه با حدود یک ماه تاخیر همزمان برقراره. دیروز برای تبریک روز مادر رفتیم تهران پیش مادر علی آقا و نتونستم جلوتر تدارک امروز رو ببینم. هرچند جشن خیلی ساده ایه ولی نمیخواستم مامان به تنهایی همه مسئولیت جشن رو به عهده بگیره. در ناهماهنگی که پیش اومد بچه ها یه مقدار دیرتر از زمان قرارمون اومدن. ولی بالاخره جشنمون شروع شد و تا 12 شب طول کشید. همه چیز خوب و خوش گذشت. امیدوارم هر سه شما عمر طولانی و با عزت و با عاقبت به خیری داشته باشید عزیزان من. ...
30 فروردين 1394

سفر کوتاه

چقدر حال و هوای این خونه دوست داشتنیه. حیاط بزرگ و باغچه قدیمی با درخت و گل هایی که مادر جون به اون ها رسیدگی میکنه واقعا باصفاست. محیط امنی که میشه با خیال راحت با گیسوان پریشان زیر درخت خرمالو و کنار بوته گل رز بنشینی و آسمان صاف آبی رو تماشا کنی. یا کنار درختچه انجیر نزدیک دیوار صندلی بگذاری و راحت تکیه بدی و اجازه بدی نم نم ملایم بارون صورتت رو لمس کنه. وقتی توی این حیاط قدم میزنم حس میکنم مدتهای طولانی اینجا زندگی کردم و با این لحظه ها مأنوسم. و این خانه و صدای سحرگاهی که در اون میپیچه من رو به خودش جذب میکنه. آقاجون و مادرجون یک ساعت قبل از اذان صبج بیدار هستند. باید گوشهای تیزی داشته باشی تا صدای زمزمه مادر رو بشنوی اما صدای...
22 فروردين 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد