زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

زینب بانو

عید

چهارشنبه 13 خرداد 1394 نیمه ماه مبارک شعبان ولادت صاحب الزمان علیه السلام بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها هجری و شمسی همه بی خورشیدند سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است فصلها را همه با فاصله ات سنجیدند تو بیایی همه ساعتها ، ثانیه ها          از همین روز همین لحظه همین دم عیدند   ...
13 خرداد 1394

زلال و زیبا

پنج شنبه 7 خرداد 1394 9 شعبان گاهی وقتها که بعد از دویدن و بازی فراوان فقط با بستن چشمها به خواب عمیق فرو میروی به آرامی پیشانیت را نوازش و بوسه هایم را نثارت میکنم. دیشب وقتی چراغها را نیمه خاموش کردیم. چشمهایم را روی هم گذاشتم تا شما فکر کنی خواب هستم و برای خوابیدن آماده شوی. آرام آمدی کنارم نشستی و کمی نگاهم کردی. دستهای کوچکت را روی سرم کشیدی و چندین بوسه مهربان روی پیشانی ام گذاشتی. و من را در آسمانها پرواز دادی! و چه احساس لطیف و خوشایندی است که تو یاد گرفته ای محبتت را ابراز کنی وقتی در طول روز بی دلیل صدایم میکنی و میخواهی کنارت بنشینم وقتی یک مرتبه به سمتم...
7 خرداد 1394

مادر و دختر خوشحال

پیج شنبه 31 اردیبهشت 1394 2 شعبان المعظم از خواب بیدار میشوی و با هیجان و تند و تند حرف های نامفهوم میزنی. چشمهای خواب آلودم را باز میکنم. هنوز ساعت 7 صبح است. نگاهت میکنم. چندبار پلک هایم را برهم میزنم. چه بانمک شده ای! خنده ام میگرد. باباعلی را صدا میزنم. نگاه کن زینب چه شکلی شده! چشم هایم را ریز میکنم. کمی جدی میشوم و دقیق. لپ هایت به شدت ورم کرده.خط قرمز و سفیدی دور ورم را گرفته و چشم هایت از پف لپ ها فرو رفتگی پیدا کرده. پاهایت کهیر زده و بدنت داغ است. سریع به بهانه آب بازی حسابی آب سرد به بدنت میزنم و بروفن در کامت میریزم. گردن بنده هم که از دیشب از سمت راست گرفته و مچ دست چپم ه...
2 خرداد 1394

در جستجوی یک شاخه

چهارشنبه  30 اردیبهشت 1394 1 شعبان المعظم خدایا ماه مبارک رجب به سرعت برق و باد آمد و رفت. چقدر عمر سریع میگذرد و چقدر غفلت ما از این سرعت زیاد است. چقدر کارها که آرزو داشتم در ماه مبارک رجب انجام بدهم ولی سستی کردم و از قافله رجبیون جا ماندم. و حالا... ماه پرعظمت دیگری فرا رسیده شاخه های طلایی درخت طوبی از آسمان من را فرا میخواند. و من به دنبال عملی که دستم را به یکی از این شاخه ها برساند میگردم. ای خدایی که طفل را از رحم مادر و دانه را از دل زمین نجات میدهی من را از زندان گناه نجات بده خدایا امروز توفیق روزه گرفتن نداشتم نماز مستحبی که من را به ت...
2 خرداد 1394

کمی تا قسمتی آدم فروش

سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 30 ماه مبارک رجب هنوز گلودرد و بدن درد دارم و به همین خاطر نتونستم با روزه داری از آخرین جرعه از نهر رجب قطره ای بنوشم. زینب بانوی من مدتیه به شدت به خاله مهدیه و داداش حسین وابسته شده. در طول سفر بارها بهانه این دو عزیزش رو میگرفت. و بالاخره دیروز داداش گل پسر اومد خونه ما. هر دو شما از ذوق نمیدونستید چیکار کنید. فقط مشکل اینجا بود که شما انگار نه انگار مامان زهرایی داشته باشی کلا چسبیدی به خاله مهدیه و موقع خواب هم میخواستی دوست بیچاره من شما رو هم بخوابونه. هرقدر من می اومدم که در آغوش بگیرمت اخم میکردی و با دست میزدی که عقب برم و مزاحم ارتباطت با خاله جونت نشم! ...
30 ارديبهشت 1394

سفرنامه4

یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 سرم کمی سنگین است. بیدار میشوم اما خوابم. گلویم به شدت میسوزد. با تمام قوا خودم را از رختخواب بیرون میکشم. حتی صبحانه را در حالی میخورم که انگار مغزم در خواب است. با حرف باباعلی که میگوید مامان جون فکر کرده که من از چیزی ناراحت هستم که خوب سلام و صبح به خیر نگفته ام! برق از چشمانم میپرد و چنان بیدار میشوم که تا به حال اینقدر هوشیار نبودم. برای مامان جون توضیح میدهم اما انگار بیفایده است. ما میرویم حرم و مامان جون شما نمی آید. در راه پیام میدهم و عذرخواهی میکنم و توضیح میدهم اما جوابی دریافت نمیکنم. نماز امیرالمونین علیه السلام که دیروز تا نصفه خوانده بودم را به جا می آورم. چقدر دعای بعد از این...
30 ارديبهشت 1394

سفرنامه 3

شنبه 26 اردیبهشت 1394 امروز ساعت 8و نیم عقد عمو سعید داخل یکی از رواق های حرم جاری میشه. مجبور میشیم زود از خواب بیدارت کنیم و با توجه به اینکه یکی دو روز پیش خیلی خسته شدی به شدت از اینکه بی موقع از خواب بیدارت کردیم ناراحت و کلافه میشی. انقدر که من ترجیح میدم لباست رو توی راه تنت کنم. داخل اتوبوس انقدر گریه میکنی که همه به ما نگاه میکنند و هر کس چیزی میگه. به حرم که میرسیم هم همینطور گریه میکنی و بهانه میگیری. به رواق مورد نظر که میرسیم باباعلی شما رو میبره بیرون و وقتی برمیگرده شما در خواب عمیق فرو رفتی نازنینم. تمام لحظه های عقد رو شما در آغوش بابای مهربونت خوابیدی. عقد تمام میشه و جمعیت پراکنده میشوند. بابا علی شما رو روی ز...
30 ارديبهشت 1394

سفرنامه2

جمعه 25 اردیبهشت 1394 بعد از صرف صبحانه به سمت حرم حرکت میکنیم. نسیم بهشتی حرم مطهر از همان ابتدای ورود صورتمان را نوازش میکند. آنقدر دلتنگ این نور بودم که باران اشک هایم بی امان شروع به باریدن میکند. دلم انگار هنوز باور نکرده اینجا هستم و پاهایم انگار در آسمان هاست. نماز را در حرم میخوانیم. کمی میمانیم. زیارت میکنیم و برای نهار برمیگردیم. استراحت مختصری میکنیم و عصر دوباره مشتاقانه به سمت حرم میرویم. حریم نورانی یار بیش از بیش نورانی شده. شب مبعث رسول الله صلی الله علیه و آله است و همه جای حرم پر از عطر شادی است. بعد از نماز چنان جمعیتی در صحن ها هستند که ما پشت رواق دارالحجه گیر میفتیم.در سمت راست باز میشود داخل صحن...
30 ارديبهشت 1394

سفرنامه1

پنج شنبه 24 اردیبهشت به سرعت وسایلمون رو جمع میکنم. چمدان بسته شده و خانه کاملا مرتبه. کمی احساس بدن درد و سرماخوردگی دارم. شما هنوز خوابی. مامان جون رضوان قراره بیاد دنبال ما و با ماشین ایشون بریم دنبال باباعلی و عمو سعید. کم کم بیدارت میکنم. هنوز میخوای بخوابی و برای همین بداخلاق میشی. در آغوش میکشمت. نوازشت میکنم. راه میبرمت. و در نهایت با وعده اینکه اگر بیای ببرمت حمام و تمییز بشی عکس داداش حسین رو میدم بببینی، راضیت میکنم برای رفتن به حمام. تا از حمام بیرون میایم و لباست رو میپوشونم مامان جون هم میرسه. البته مامان جون نیم ساعت زودتر از زمانی که باباعلی به ما گفته میرسه و من خدا رو شکر میکنم که کارهام تموم شده و بدون معطلی ...
30 ارديبهشت 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد