زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

زینب بانو

اعتراف نامه

دختر نازنینم سلام مدتیه برات ننوشتم و دنیایی از احساسات و افکار و خاطره ها درونم تلمبار شده. در میان همه روزهایی که گذشت میخوام از خاطره جمعه شب بنویسم که خیلی برام دردناک بود. جمعه شب من امتحان سختی داشتم که به نظر موفقیت آمیز نبود. وقتی اسم مقدس مادر بر من هم مثل خیلی از زنان دیگه بار شد فکر میکردم میتونم ارزش و تقدس این نام رو حفظ کنم و مثل مادرم همیشه صبور و مهربان بمونم. اما این نوشتار اعترافیه از جانب من به من: من بی طاقت شدم... وقتی جمعه شب رفتیم هیئت و از ابتدا تا انتها شما ناسازگاری کردی.  وقتی به همه بچه های اطرافت زور گفتی.  وقتی نخواستی لحظه ای کنارم آر...
14 دی 1393

ایستگاه

دختردایی لیلا اوایل هر ماه خونشون مراسم سخنرانی و زیارت عاشورا برگزار میکنه. مسیر خونشون خیلی دوره اما این دومین بار بود که میرفتیم برای مراسمش. موقع برگشت به پیشنهاد مامانم تصمیم گرفتیم با اتوبوس برگردیم تا بچه ها اتوبوس سواری رو تجربه کنند. شما و آبجی حنانه انقدر تو ایستگاه اتوبوس بازی کردین و دنبال هم دویدین که وقتی سوار شدیم بعد از مدت کوتاهی هر دو به خواب عمیق فرو رفتید. دنیای زیبای کودکی شما پر از نشاط و تجربیات کودکانه است که تاثیر بزرگی در دنیای فردای شما میذاره. اما در دنیای ما بزرگترها که گاهی پر از فراموشی و دنیا زدگی میشه خیلی نیاز به ایستگاه های نزدیک و دوره. ایستگاه هایی مثل...
20 آذر 1393

پانزدهمین دعای یک صحیفه

یکشنبه 2 آذر 93 29 محرم الحرام به نظر میاد ویروسها فعلا دست از سر من و شما برداشته اند و نمیدانم فعلا کجا مستقر هستند اما شکرخدا ما حالمون خیلی بهتر از قبله. نعمت سلامتی یکی از بزرگترین نعمتهای دنیاست که تا وقتی از دستش نمیدیم قدرش رو نمیدونیم. الحمدلله رب العالمین اَللَّهُمَّ لَكَ الْحَمْدُ عَلى‏ ما لَمْ اَزَلْ اَتَصَرَّفُ فيهِ مِنْ سَلامَةِ   بارخدايا، تو را سپاس بر نعمت تندرستى بدن كه همواره و پيوسته از آن برخوردار بودم،     بَدَنى، وَ لَكَ الْحَمْدُ عَلى‏ ما اَحْدَثْتَ بى مِنْ عِلَّةٍ فى جَسَدى،   و سپاس تو را بر آن بيمارى كه در جسمم پديد آورده‏اى...
2 آذر 1393

شبی با ویروس ها

26 مرداد 93 دیروز به غذا بی اشتها بودی. دندون هات داره درمیاد برای همین بهت سخت نگرفتم که حتما غذا بخوری. با بازی و تماشای تلویزیون چند لقمه خوردی. انقدر تو بازی، خنده های بلند کردی که خسته شدی. ساعت 11 خوابت برد. من تا بیام کنار فرشته قشنگم ساعت 12 شد. هر دو در خواب ناز بودیم که من با صدای ناراحت کننده ای بیدار شدم و با فریاد علی آقا رو صدا زدم. گلاب به روی ماهت به طرز وحشتناکی بالا آوردی انقدر که تمام بالش پر شد. و شما از وحشت شروع به گریه کردی. طول کشید تا آروم شدی اما با خوردن اندکی شیر دوباره تکرار شد. با هم رفتیم حمام و باهات آب بازی کردم. انقدر زود فراموش کردی و شاد بیرون رفتیم که متعجب شدم. میترسیدم چیزی بدم بخوری اما م...
26 آبان 1393

20 باشی دخترم!

یکشنبه 25 آبان 93 22 محرم 1436 20 ماهگیت مبارک دخترکم امیدوارم در همه زندگیت در امتحان بندگی و تقوای الهی خالصانه نمره 20 بگیری و شاگرد اول کلاس درس ولایت باشی. هیچ چیزی جز مسیر بندگی خدا ارزش این رو نداره که همیشه براش در تلاش باشی برای گرفتن نمره 20. پس فقط و فقط در این کلاس سعی کن 20 باشی دخترم! و در بقیه کلاسها و درسها هم فقط به دنبال جلب رضایت الهی باش تا در نهایت موفق و سربلند باشی.   این روزها به شدت به دنبال کسب استقلال در کارهات هستی و گاهی اوقات تجربه های شیرینی داری:   گاهی هم به شدت در مقابل ...
25 آبان 1393

یک سفر کوتاه

یکشنبه 18 آبان 93 15 محرم بعد از نماز صبح سریع حاضر شدیم و رفتیم خونه مامانی. دایی مهدی و زن دایی مهدیه به همراه آبجی فاطمه اومدن دنبالمون و راهی سفر شدیم. شما بیشتر طول مسیر رو بیدار بودی و از کنجکاوی نتونستی بخوابی. اللهم ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق واجعلنی من لدنک سلطانا مسیرا وارد شهر قم شدیم. شهری که من سالهای مهمی از زندگیم رو در اون سپری کردم. زمان کمی برد تا به حرم برسیم اما شما کاملا خواب بودی. مامانی پیش شما تو ماشین موند تا هر وقت بیدار شدی به اتفاق برید حرم. بعد از یک زیارت کوتاه دایی مهدی رفت تا امتحانش رو بده. زندایی و آبجی فاطمه هم رفتن حرم. و من رفتم به محل تحصیل سابقم برای گرفتن مدکی که مدتها پیش ب...
25 آبان 1393

کبوتر بی رگ نباشیم

کبوتر بازها وقتی یه کبوتر از بازار می خرند، چند روزی بال و پرش رو می بندند ، روی پشت بام خونه بهش آب و دانه میدن، بعد چند روز بال و پرش رو باز می کنند، و پروازش میدن ، اگه اون کبوتر رفت و مجددأ برگشت روی همون پشت بام نشست، میگن هنر داره و رگ داره، اما اگه برنگشت و رفت، روی پشت بام کس دیگه نشست، میگن بی هنر وبی رگ بود! آهای مردم آهای جوان ها ، ده روز از محرم گذشت و توی این ده روز امام حسین  ماها رو خرید بال وپر مون  رو بست پیش خودش نگه داشت، در این ده روز  میهمان امام حسین علیه السلام بودیم  و هر جا  دعوتمون کردند به احترام امام حسین علیه السلام بود و در واقع از آب و نان امام حسین علیه السلام خوردیم ، حالا بعد از د...
18 آبان 1393

لالایی

جمعه 9 آبان 93 6 محرم الحرام وقتی مامان و بابا برای نماز صبح بیدار شدن یه دخترطلا هم باهاشون بیدار شد و هر کاری کردن این دختر بانو بخوابه نخوابید. انگار میدونست که قراره امروز یه جای مهم بره و برای یه شش ماهه آسمونی بیدار موند تا مامان زهرا لباسهای سرتاپا سفیدش رو تنش کنه و آماده رفتنش کنه. ساعت حدود 7 و نیم داداش حسین اومد دنبال آبجی زینبش و همه با هم رفتیم مصلی همایش شیرخوارگان حسینی. اونجا بارها و بارها در طول روضه ها و گریه ها شما رو به این شش ماهه نازنین آسمونی سپردم... اونجا با صدای لالایی ها خوابت برد نمیدونم چه خوابی دیدی و به کجا سفر کردی توی این خواب شیرین عمیق! ولی بعد از مرا...
12 آبان 1393

شیرینی

پنج شنبه 8 آبان93 5 محرم الحرام دخترک نازنینم این روزها شیرین کاریهات زیاد شده. به قول بابا علی شما هر لحظه ما رو غافلگیر میکنی. و البته اگر شیرین کاریهات کنترل نشه تبدیل به خرابکاری میشه. تا چند وقت پیش وقتی من تو آشپزخونه مشغول کار میشدم میومدی و محتوی کابینت ها و کشو ها رو بیرون میرختی. من هم کابینتی که داخلش ظروف شکستنیه با روبان محکم بستم و کابینتی که قابلمه داخلشه به روی شما بازه. البته من ظرف هایی که خیلی ازشون استفاده نمیکنم رو جلوتر گذاشتم که شما هرقدر که میخوای باهاشون بازی کنی و با خیال راحت اونها رو به هم بکوبی و خرابشون کنی . به تازگی علاوه بر اینکه محتوای کابینت رو تخلیه میکنی و وسط آشپزخونه میری...
11 آبان 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد