زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

زینب بانو

تعطیلات عید

یکشنبه 12 مرداد دختر قشنگم الان که برات مینویسم شما در خواب ناز هستی. این روزها عادت کردی وقتی خونه خودمون هستیم حتما رو تاپت بخوابی و من بخاطر این موضوع خیلی خدا رو شکر میکنم. بیرون از خونه هم معمولا اینقدر فعالیت میکنی که با اندکی شیرخوردن و آرامش گرفتن خوابت میبره. از عید فطر تا حالا یا مرتب مهمون داشتیم یا مهمونی بودیم و اکثرا به شما خوش گذشت. ظهر روز عید من همه خانواده رو دعوت کردم برای یک آبگوشت حسابی خونه خودمون. تا غروب همه دور هم بودیم و خوش گذشت. قرار بود عمو سعید هم بیاد که شب قبلش تماس گرفت و گفت کلاس داره و برای فردای عید میاد خونمون. فردای عید، یعنی روز چهارشنبه با اینکه تعطیل بود بابا علی برای انجام کارهای عقب افتا...
13 مرداد 1393

روز قدس

آخرین جمعه ماه مبارک رمضان شما سحر خیز شدی. صبح ساعت 8و نیم بیدار بودی و من و بابا علی رو بیدار کردی. با همدیگه رفتیم دنبال مامانم و عمو رسول. همه با هم رفتیم برای راهپیمایی. قرار بود وقتی از ماشین پیاده شدیم دوستم مهدیه جون و گل پسرشو ببینیم اما مسیرهایی که انتخاب کردیم با هم فرق میکرد و موفق به دیدن همدیگه نشدیم. شما رو داخل کالسکه گذاشته بودیم و بین جمعیت میرفتیم. از دیدن اون همه آدم و هیاهوی شعارها بُهت زده شده بودی و تکون نمیخوردی. البته هوا گرم بود و شما کم کم بیحال هم شدی. انقدر که باباعلی رفت آب معدنی گرفت و همشو روی دست و پا و سر شما خالی کرد که خنک بشی عزیز دلم. وقتی رسیدیم به مصلی یه گوشه پیدا کردیم همگی یه کم نشستیم. شما رو...
4 مرداد 1393

خستگی ناپذیر

چهارشنبه 25 تیر 93 18 ماه مبارک رمضان دخترک قشنگم از وقتی وارد ماه مبارک شدیم ساعت خواب شما به هم ریخته برای همین خیلی شبها تا 2 بیدار میمونی. دیشب من و بابا جون حسابی خسته بودیم. ساعت 12 تو رختخواب دراز کشیدیم. شما که تا قبلش حسابی خواب آلود بودی تازه سرحال شدی. رفتی بالا سر باباعلی و بوسش کردی. باباجون گذاشتت روی شکمش و کلی بپر بپر بازی و اسب سواری کردی و خندیدی. باباجون که گذاشتت پایین خودش خوابش برد. شما هم رفتی سراغ کیف من که وسایل و لباسهات توش بود. در سکوت مطلق لباسها رو بیرون میکشیدی و با نفسهای منظم مثل کسی که در خواب باشه تلاش میکردی اونها رو تن خودت بکنی. حتی جوراب هات رو درآوردی و سعی کردی بپوشیش. این تمرین لباس پوشید...
26 تير 1393

برکت

یکشنبه 22تیر 93 15 ماه مبارک. ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام چقدر خوبه به برکت این ماه عزیز و مهمانی های پی در پی اصلا بعضی روزها متوجه گذشت زمان نمیشم. یا در حال انجام کارها برای آماده شدن و رفتن به مهمانی هستم یا تدارک برای مهمان های عزیزم. این ماه، چقدر ماه پربرکت و عزیزیه! من واقعا دوستش دارم. امسال هرچند روزه گرفتن برای من همراه با زینب بانوی قشنگم که کمتر دل به غذا خوردن میده یه مقدار سخت تر از بقیه بوده و گاهی وقتها دخترکم انقدر شیر میخوره که بنده ضعف میکنم اما از وقتی وارد این ماه شدیم برنامه زندگیمون منسجم تر و منظم تر شده. دیروز دوست خوبم، مهدیه جون با گل پسرش خونمون بود. من تمام مدت داشتم کار میکردم و راه میرفتم. ...
22 تير 1393

سفرهای کوتاه

پنج شنبه 5 تیر 28 شعبان امروز آخرین پنج شنبه ماه شعبانه و یکی دو روز دیگه رسما باید بریم به یه مهمونی بزرگ و عزیز. امسال هم مثل سالهای قبل هیچ کاری نکردم که بتونم برای این مهمونی خودم رو آماده کنم. لباس مناسبی ندارم و حتی نتونستم آلودگی ها رو با یه دوش از ذکر استغفار از خودم دور کنم! اما امید دارم به اینکه کسی که من رو دعوت کرده خودش میدونسته نالایقم و با اینحال باز هم خواسته تو دنیای این ماه مبارکش قدم بذارم پس خودش هم به حالم فکری میکنه. امروز برای خانواده بابا علی هم روز خاصیه. دیشب مامان جون تماس گرفت و گفت ما اصولا قبل از ماه مبارک یه گردش میریم. از طرفی هم عمو سعید بعد از ماجرای آخرین خواستگاری که رفت خیلی روحیه اش به هم ری...
15 تير 1393

بازی

 دوشنبه 19 خرداد. 11 شعبان دختر قشنگم شما الان که یک سال و سه ماهته بازی های مورد علاقه جالبی داری. یکی دو هفته اس که روی کلید کشوی میز تحریر باباجون تمرکز کردی. کلید رو با دقت در میاری. نگاهش میکنی. باهاش بازی میکنی. بعد با دقت تمام دوباره کلید رو میذاری سر جاش. بعد هم خودتو تشویق میکنی. در سیب سبز چوبی من رو باز میکنی. وسایل تزیینیمو ازش درمیاری. درشو با دقت میذاری سرجاش و محکم میکنی. انقدر این کار رو انجام میدی تا مطمئن بشی تمرکز کافی در این کار پیدا کردی. البته در طی انجام این بازی باعث شدی سیب چوبی مامان یه ترک کوچولو هم برداره. یه عروسک ناز کوچولو داری بغلش میکنی براش لالالالا میگی. میچسبونیش به سینه خودت یعنی د...
19 خرداد 1393

ما خوبیم

شنبه 17 خرداد 9 شعبان قرار بود بریم مهمونی خونه خاله ظریفه اما کنسلش کردم. مامانم هم موند کنارم. صبح بیمارستان بودم و روز رو با آمپول و مسکن قوی سر کردم. فردا بابا جون علی مصاحبه دکترا داره اما وقتش خیلی برای دکتر بردن من و تهیه داروهام تلف شده. لباسشو صاف پهن میکنم تا صبح بدون اتو هم آماده باشه. زینب بانو بیتابی میکنه. انگار یه دندون دیگه تو راهه. شب ساعت 11 و نیم میخوایه. من و مامانی از باباجون علی میخوایم تو اتاق بخوابه که خواب راحت تری داشته باشه. آخه 5 صبح باید بره دانشگاه. دارم از خواب بیهوش میشم. بانو بیدار میشه. ساعت 12 شبه. بیدار میشم و میخوابونمش. خودم هم میخوابم. نمیدونم ساعت چنده. بانو داره شیر میخوره. ساعت 3...
17 خرداد 1393

ویروس نخور!

پنج شنبه 15 خرداد 93 7 شعبان دیروز صبح زودتر از همیشه از خواب ناز بیدار شدی. یه کم بیتاب بودی و دستتو رو دلت میذاشتی. باباجون بردتت بیرون و یه بستنی برات خرید. با خوشحالی اومدی خونه اما نتونستی زیاد بخوریش.تقریبا یک ساعت بعد از رفتن باباجون حسابی خوابت گرفت. خوابوندمت و بردمت رو تخت خودمون که کنار هم بخوابیم. تا گذاشتمت رو تخت دو سه بار از این پهلو به اون پهلو شدی و بعد!!! گلاب به روی نازنینت به طرز وحشتناکی استفراغ کردی. اینقدر که باعث وحشت من شد! از اونجایی که دیروز سیرابی و پاچه خورده بودی گفتم حتما رو دلت سنگینی کرده و دیگه همشو برگردوندی و تموم شده. بردمت حمام. حسابی آب بازی کردی و من هم شستمت. تا اومدیم بیرون و لباس پوشندم ...
15 خرداد 1393

نامه تشکر

  سه شنبه 3 خرداد 93 27 رجب 1435 مبعث رسول اکرم صلی الله علیه و اله در حیرتم از این شعر! ستاره ای بدرخشید؟ ماه مجلس شد؟ نه! نه! ستاره و ماه هرگز! او خورشید است. خورشید عالم تاب جهانیان است. و امروز روزی است که دنیای زمینی و زمینیان، طلوع معنوی این خورشید را به خود دیده است. روزی است که جهان باید دربیابد اگر میخواهد به آسمان دست یابد تنها وسیله  اوست ... و راه او ...و برهان روشن او... خدایا چطور میتوان شکر این نعمت بزرگ را بجا آورد؟ الجمدلله رب العالمین ***   عاشق و معشوق را دیده اید چه احوالاتی دارند؟! ندیده اید؟ پس حال دیروز من را ببینید که بعد از اینکه تب دخترم به لطف الهی پایین ...
7 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد