کباب
دوشنبه 28 مهر 93 26 ذی الحجه خیلی وقته خورشید غروب کرده و صدای اذان در گوشم پیچیده اما بانو آمادگی لازم رو نداره که لحظاتی تنها باشه تا من بیام و با تو خلوت کنم. مامان و آبجی فاطمه اینجا هستن. از قبل وضو گرفتم و آماده ام. یک راست میام به سراغ سجاده سبز پهن شده روی زمین. سرم داغه داغه. تب؟! نه! تب ندارم شکر خدا. اما تا اقامه میبندم تمام صورتم خیس میشود. نمیتوانم کاری کنم. فقط اشک میریزم و آرام زیر لب زمزمه میکنم: بسم الله الرحمن الرحیم ... فقط میتوانم با تو بگویم امتحانات گاهی وقتها سخت است دستهای ما را بگیر این روز ها مردی در کنار من است که از شدت خستگی و فشار کاری و درسی نمیداند چه بکند. گاهی حرفهایی میزند و بهانه هایی میگ...