زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

زینب بانو

کباب

دوشنبه 28 مهر 93 26 ذی الحجه خیلی وقته خورشید غروب کرده و صدای اذان در گوشم پیچیده اما بانو آمادگی لازم رو نداره که لحظاتی تنها باشه تا من بیام و با تو خلوت کنم. مامان و آبجی فاطمه اینجا هستن. از قبل وضو گرفتم و آماده ام. یک راست میام به سراغ سجاده سبز پهن شده روی زمین. سرم داغه داغه. تب؟! نه! تب ندارم شکر خدا. اما تا اقامه میبندم تمام صورتم خیس میشود. نمیتوانم کاری کنم. فقط اشک میریزم و آرام زیر لب زمزمه میکنم: بسم الله الرحمن الرحیم ... فقط میتوانم با تو بگویم امتحانات گاهی وقتها سخت است دستهای ما را بگیر این روز ها مردی در کنار من است که از شدت خستگی و فشار کاری و درسی نمیداند چه بکند. گاهی حرفهایی میزند و بهانه هایی میگ...
29 مهر 1393

تولد یک فرشته

جمعه 4 مهر 1 ذی الحجه با اینکه دیشب مرتب تا صبح با ناله از خواب بیدار میشدی ولی از صبح ساعت 8 با من بیدار شدی. من در حال رسیدگی به آشپزخانه بودم و در حد خانه تکانی مرتبش میکردم و مشغول دستمال کشی و گردگیری و لکه گیری بودم. شما رو هم با دادن یه سری وسایل به دستت سرگرم میکردم. مثلاسه تا نی که از نی های تولدت مونده بود، مشمای رنگی، بیسکویت و چوب شور و... . از ظهر یه مقدار بوقلمون با استخوان رو گذاشتم بپزه. شما خوابیدی اما مرتب توی خواب شیر میخوردی و نذاشتی مامان بخوابم. ساعت 4 و نیم مامانم اومد خونمون. شما تازه بیدار شده بودی و منم همه کارهای آشپزخانه رو کرده بودم و داشتم جاروبرقی میکشیدم. مامانی کلی خرید کریده بود. باباعلی هم اومد. ...
23 مهر 1393

بالا و پایین

شنبه 29 شهریور 93 دختر گلم امروز شکر خدا دیگه کامل خوب شدی. اما چون بخاطر واکسن و تب و درد مرتب بغلت میکردم، یکم بغلی شدی. و احتمالا زمان میبره تا از سرت بیفته! دخترکم بعد از اینکه خوب یاد گرفتی راه بری و بدوی یک ماهی میشه که شروع کردی به تمرین بالا و پایین رفتن از پله ها و سراشیبی ها. هر پله یا سراشیبی شما رو مثل آهن ربا به طرف خودش میکشه. و به شدت از این تمرین لذت میبری. از مبل ها و میزهای کنارشون هم که خیلی وقته بالا و پایین میری. دیگه تازگی ها میری روی دسته مبل وایمیسی و تا میبینی من چقدر ترسیدم میدوی میای پایین. این هفته تقلیدت برای تکرار کلمات و حرفهای ما بیشتر شده و سعی میکنی همه چیز رو بگی. بعضی وقتها هم واژه ...
29 شهريور 1393

واکسن 18 ماهگی

چهارشنبه 26 شهریور 93 واکسن دخترم با یک روز تاخیر حدود ساعت 10 صبح زده شد. بابا علی دیروز نمیتونست با ما بیاد برای همین صبر کردیم و امروز رفتیم. فراموش کردیم مثل دفعات قبل سرنگ نازک و باکیفیت بخریم و با خودمون ببریم. خیلی از این سرنگ ها ضایعه هایی دارن که درد بیشتری رو به بچه تحمیل میکنه. دختر طلایی حسابی گریه کردی. اما بعدش برات یه عروسک خریدیم که توی مغازه به محض دیدنش شروع به خندیدن کردی. عروسک بامزه ای و وقتی فشارش میدی این شعرو میخونه: دست کوچولو پا کوچولو گریه نکن بابات میاد البته وقتی اومدیم خونه عروسک بیچاره با بازیهای گل دختر از یک عروسک صاحب مو، گل سر، تاج و لباس خوشگل تبدیل شد به یک عروسک بی مو و بی گل سر، بی تاج...
27 شهريور 1393

خاله... بازی

سه شنبه 25 شهریور 93 شب ها گوشیمو آفلاین میکنم به امید اینکه امواج کمتری مغزمونو تهدید کنه. صبح تا بلند شدم گوشی رو به حالت عادی درآوردم. علی آقا پیام داده بود: انگار پای الهه خانم شکسته و بیمارستانه. زنگ زدم به مامانم. حنانه جون پیش مامان بود و الهه و آقا رسول بیمارستان. مامان هم از درد استخوان هلاک بودم. گفتم میام و حنانه جون رو نگه میدارم تا مامانم بره دکتر. وقتی رسیدم پیگیر ماجرا شدم. ظاهرا همسایه پایینی کفش پاشنه بلندش در دم و زیر پله ها بوده. راه پله تاریک بوده الهه پاشو رفته روی کفش و افتاده زمین. پاهاش ترک برداشته. با برادرم تماس گرفتم تو خیابون بود و داشت دنبال مطب دکتر ارتوپدی میگشت که برای مامان پیدا کرده. گفت مامان نره دکتر...
27 شهريور 1393

جشن

یکشنبه 16 شهریور 11 ذی القعده ولادت امام رضا علیه السلام بعداز ظهر زنگ زدم به مامانم که با هم بریم مسجد. تو خونه یه مقدار کار داشتم اما بانو کلافه بود و اجازه نمیداد انجام بدم. تماس گرفتم به بابا علی بگم. که گفت قراره شب همراه مامانش بیاد خونه. مدتی بود میخواستم برای قبول شدن باباعلی در مقطع دکترا یه جشن مختصر بگیرم اما برنامه مامانش جور نمیشد که بیاد. تصمیمم رو گرفتم. همین امشب جشن میگیرم. با فرشته زندگیم تماس گرفتم که بیاد خونمون کمکم کنه آخه بدون مامان محال بود بتونم کارهامو تموم کنم. از ساعت 6 تا حدود 10 همه چیز فراهم شد. خدارو شکر جشن ساده و خوبی بود. به ما خوش گذشت. به باباجون علی هم یه نیم سکه و پیراهن و زیرپوش کادو دادی...
22 شهريور 1393

یک هفته مهمانی!

دوشنبه 3 شهریور 1393 28 شوال 1435 دخترکم این مدت که برات ننوشتم یه هفته تهران خونه مامان جون مهمون بودیم. شنبه 25 مرداد مراسم جشن عروسی دختر کوچک حاج حسین رضایی بود. برای عروسی رفتیم که فرداش برگردیم اما با برنامه های مختلف که پیش اومد تا آخر هفته موندگار شدیم.  اولین برنامه مهمانی کوچکی بود که مامان جون بعد از شنیدن خبر قبولی بابا علی در مصاحبه دکترا ترتیب داد. برای همه ما خبر حوشحال کننده ای بود که در این مدت منتظر شنیدنش بودیم. از خدا میخوام به بابا جون شما کمک کنه که این مرحله از زندگیش رو به خوبی پشت سر بذاره و به من و شما هم توانایی همراهی و همکاری با ایشون رو بده. دومین برنامه رفتن من به شو لباس خانم ستوده و خرید لباس...
3 شهريور 1393

یک وسیله جدید

دوشنبه 20 مرداد. 15 شوال دخترکم این هفته برات یه صندلی غذا تهیه کردیم. دردسرهای خودشو داشت و قیمتش هم بیشتر از اون چیزی که فکر میکردیم تموم شد. ولی وقتی شما توش آروم میگیری و خوراکی میخوری یا بازی میکنی قلب من و بابا انقدر خوشحال میشه که حاضریم بیشتر از اینها رو به پای نازنین دخترمون بریزیم. روز اول که سر میز شام و همزمان با خودمون شما رو گذاشتم تو صندلیت اصلا خوشت نیومد و نمینشستی و مرتب میخواستی بیای بغل مامان. و از اینکه من ممانعت میکردم ناراحت شدی و غذاتو پرت کردی. اما دیروز بعداز ظهر گذاشتمت جلوی تلویزیون که برنامه پویا نشون میداد و سیب زمینی های خلالی که برات درست کرده بودم گذاشتم جلوت خدا رو شکر آروم نشستی و سیب زمینی ها رو خ...
21 مرداد 1393

لحظه های زیبا

پنج شنبه 16 مرداد گل قشنگ من! خداوند به ما عنایت کرده و اطرافمون خیلی اتفاق های خوب و روزهای روشن قرار داده. هرچند ابرهای تیره گاهی تلاش میکنند خودنمایی کنند اما نگاه ما به زندگی مهمه. بیا روزهای خوب و قشنگ و خاطره های رنگی رو اینجا نگهداریم. از آدمهای مهربون و آسمون آبی بنویسیم و تا جایی که میتونیم سیاهی ها رونبینیم. قصه نگرانی برای فردا هم زیادی پر از غصه است. بیا الان رو قشنگ و زیبا بینیم و از خدا بخوایم فردامون هم پر از زیبایی و نور خلق کنه که او قادریه که میشه بهش تکیه و توکل کرد. این هفته لحظه های خوشی در کنار دوست خوب من  و خاله مهربون شما مهدیه جون داشتیم. شما و داداش حسین به همدیگه عادت کردید و ما هم در تلاش بودیم به ه...
16 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد