زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

زینب بانو

اصلاح

جمعه 20 آذر 1394 29 صفر. شب شهادت امام رضا علیه السلام بعد از مدتها باباعلی بدون استرس درس و کار با ما به هیئت آمد. از ابتدای سخنرانی تا آخر روضه را در هیئت ماند. و این برای من که هر بار بدون او میرفتم از خدا میخواستم شرایط را طوری اصلاح کند که رزمنده هم بتواند از این مجالس با برکت استفاده کند، خیلی با ارزش بود... اولین شبی که باباعلی دخترم در بیمارستان بود و من در نمازخانه مناجات میکردم برای بهبودی اش، مرتب از خدا میخواستم رزمنده را به من برگرداند. اما گاهی میان اشک لبخند میزدم و میگفتم خدایا میدانم تو خیر بنده ات را میخواهی و میدانم درد و ناراحتی همسرم در این شب سرد خیر و برکت زندگی اش خواهد بود... تلنگر به هنگامی برای من و...
2 دی 1394

بیتابی زینب بانو

روزهای سختی را پشت سر میگذارم. باباعلی به شدت نیاز به مراقبت و استراحت دارد. کمی دچار استرس بعد از آنژیو شده و گاهی وقتها برای خوابیدن نیاز به قرص آرامش بخش پیدا میکند. زینب بانو بسیار بسیار بیتاب این است که باباعلی در آغوشش بگیرد و راهش ببرد. با هم بیرون بروند و روی شانه های بابا بنشیند. شبها با سرش را روی شانه های بابا بگذارد و بابا راه برود و او بخوابد. یا وقتی من اخم و دعوایش میکنم به آغوش بابا پناه ببرد بابا بلندش کند و از من کمی فاصله بگیرد. من کم کم از دوبرابر شدن بار آغوش گرفتن دخترم و جابجایی وسایل سنگین و انجام کارهایی که همه را همسرم انجام میداد دچار درد کمر شده ام اما باید قوی باشم... و ادامه بدهم... البته مادر همسرم و...
2 دی 1394

محرومیت

جمعه 13 آذر 1394 22 ماه صفر امروز رزمنده را از بیمارستان ترخیص کردیم. این فوق العاده است که بابای زینب بانو به خانه برمیگردد. اما متاسفانه موقع ترخیص در سفارشاتی که برای مراقبت از رزمنده از پرستار دریافت کردم، متوجه شدم بابای دخترکم نمیتواند هیچ بار سنگینی را بلند کند. وزن بیشتر از یک یا دو کیلو ممنوعیت دارد. چشمانم نگران میشود زینب بانو عادت دارد باباعلی در آغوشش بگیرد، راهش ببرد، روی شانه اش سوار شود... دخترم با پدرش حس امنیت آغوش دارد... بابا دیگر نمیتواند... یا زینب کبری بمیرم برای دل نازنین شما وقتی بچه سه ساله کاروان آغوش پدر میخواست یا شانه عمو ... چه میکردی بانوی صبر؟! چه میکردی...
2 دی 1394

سوسوی چوب کبریتی نحیف

دکتر گفته بود باباعلی به زودی مرخص میشود. بعد از اسباب کشی هنوز کارتن کتاب ها را باز نکرده بودیم. کارتن ها به شکل نامنظمی در اتاق رزمنده بود. دلم میخواست وقتی از بیمارستان به خانه برمیگردد دغدغه کار نداشته باشد. روضه حضرت رقیه سلام الله علیها گذاشتم و با مامانم بسم الله گفتیم و شروع به جمع کردن کتاب ها کردیم. هنوز خورده کاری های اسباب کشی مانده بود و مشغول کار بودیم. یک مرتبه دیدم ساعت از 3 نصف شب گذشته. خدای من وقتی میخواهی خودت را و خانه ات را برای کسی که مرد زندگی توست آماده کنی آنقدر داغ و پرحرارت میشوی و با انرژی کار میکنی که متوجه گذشت ساعت نمیشوی! خدایا من را ببخش وقتی خواستم خانه قلبم را برای آمدن یگانه مردی که امام و...
2 دی 1394

فرشته خوی ها

پنج شنبه 12 آذر 1394 امروز تعداد زیادی ملاقاتی به دیدن باباعلی رزمنده ما آمدند. قلبا از همه آنها ممنون هستم. دوستم مهدیه جون که همسرش سفر کربلا بود خانه نرفته آمدند بیمارستان دیدن رزمنده. بعد از ساعت ملاقات هم دوست مهربان و فداکارم با اصرار فراوان زینب را با خودش برد تا با داداش حسین برای پارک و گردش بروند. واقعا نمیدانم باید چطور از آنها تشکر کنم. دوستم آنقدر با زینب خوب ارتباط برقرار میکند و به او محبت میکند که دخترک من بیشتر از من از خاله مهدیه اش حرف شنوی دارد. و به راحتی ساعت ها کنار خاله مهدیه بدون بهانه گیری میماند و با داداش حسین بازی میکند. الهی شکر! خدایا برای همه نعمتهات ممنونم. برای همه آدمهای نازنینی که مثل فرشته اند ...
2 دی 1394

گریه زینب بانو

وقتی خانه را به قصد بیمارستان ترک میکردم آنقدر عجله داشتم که اصلا به زینب بانو توجه نکردم. وقتی رزمنده را بعد از آنژیو دیدم و برگشتم خانه زینب بانو آرام در حال بازی کردن بود. مامان نگران و مضطرب با چشمهای قرمز منتظر ما بود. زینب معصومانه به چشمانم نگاه کرد و گفت: خیلی گیریه کَ دم. مامان سر تکان و داد و گفت: نمیدونی چیکار کرد! شما که رفتین آنقدر گریه کرد و خودش رو به در کوبید و گفت من بابامو میخوام که اشک من رو درآورد... ایام اربعین و گریه یک دختر که نزدیک به سه سالشه برای بابایش، چقدر دردآور است... ...
2 دی 1394

اربعین

چهار شنبه 11 آذر 1394 20 صفر. اربعین صبح به بهانه دیدن پزشک به دیدار رزمنده رفتم. رنگ رخسار نازنینش گرفته است و درد دارد. اما با مهربانی و لبخند ما را میبیند. اولین حرفش این است که دیشب خوابیدی؟ رنگت پریده. صبحانه خوردی. من دوباره بغض میکنم. در همه این 6 سال زندگی مشترک او به من صبحانه داده. حتی روزهای سخت درس و کار با عجله صبحانه من و زینب بانو را فراهم کرده، سفره را پهن کرده و با سفارش فراوان که خوب صبحانه بخورید به سر کار رفته است. دستانش را محکم در دست گرفته ام و مرتب میگویم ان شاءالله چیزی نیست. بابای مهربان زینب بانو زود دلش برای دخترش تنگ شده میگوید زینب را بیاورید ببینم. ساعت 3 ساعت ملاقات است. از صبح که از اتاق بیرون...
24 آذر 1394

شب بی او

آقا سعید می آید و من وقتی از نماز خانه به اورژانس میروم نگهبانی را در مسیرم نمیبینم. پله ها را میگذرانم و فاصله ها را میشکنم. رزمنده را به ccu منتقل کرده اند. درها بسته اند و چراغها خاموش هستند. از میان در نگاهی به داخل می اندازم. رزمنده آرام  خوابیده است و دستگاه های زیادی به او وصل شده است. دلم برایش پر میکشد. غم تنهایی مرا میگیرد. آرام از پله ها پایین میروم. با اصرار فراوان و تماس های پیاپی پدرم به خانه شان میرویم. و من شروع میکنم به پیام دادن برای رزمنده. میدانم گوشی او در کیف من کنار خودم است اما باز هم وقتی پیام ها را به نام او و برای او میفرستم امید در دلم زنده میشود. کنار زینب بانویم مینشینم. مامانم او را به حمام برده، غذایش ...
23 آذر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد