زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

زینب بانو

سفر کوتاه

چقدر حال و هوای این خونه دوست داشتنیه. حیاط بزرگ و باغچه قدیمی با درخت و گل هایی که مادر جون به اون ها رسیدگی میکنه واقعا باصفاست. محیط امنی که میشه با خیال راحت با گیسوان پریشان زیر درخت خرمالو و کنار بوته گل رز بنشینی و آسمان صاف آبی رو تماشا کنی. یا کنار درختچه انجیر نزدیک دیوار صندلی بگذاری و راحت تکیه بدی و اجازه بدی نم نم ملایم بارون صورتت رو لمس کنه. وقتی توی این حیاط قدم میزنم حس میکنم مدتهای طولانی اینجا زندگی کردم و با این لحظه ها مأنوسم. و این خانه و صدای سحرگاهی که در اون میپیچه من رو به خودش جذب میکنه. آقاجون و مادرجون یک ساعت قبل از اذان صبج بیدار هستند. باید گوشهای تیزی داشته باشی تا صدای زمزمه مادر رو بشنوی اما صدای...
22 فروردين 1394

همسفر

15 اسفند 1393 چند سال پیش دقیقا در تاریخ 13/12/ 1388 مصادف با 17 ربیع الاول جشن ازدواج من و بابا علی شما برگزار شد و ما به طور رسمی زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. امسال این روزها مصادف با ایام فاطمیه شد برای همین من اصلا به فکرش نبودم. اما همسر مهربان بنده و بابای نازنین شما در یک عملیات غافلگیرانه ما رو برد خونه مامانم. از قبل به همه گفته بود اونجا باشند. کیک خوشگل و خوشمزه ای گرفته بود. و لباس خیلی نازی که یکی از قشنگترین و محبوبترین هدایایی بود که تا حالا گرفتم. ممنونم مرد پرمشغله من که با همه گرفتاریها به یاد روزهای زندگیمون هستی. خوشحالم در سفر کوتاه این دنیا خداوند همسفر خوبی قسمتم کرده و به...
16 اسفند 1393

قطره ای از دریای بزرگ شدن

جمعه 8 اسفند 1393 9 جمادی الاول سه روزه دارم تو خونه راه میرم اما در امر خطیر خانه تکانی تکاندن یکی از اتاق ها باعث شده که کل خونه به هم بریزه و جمع نشه. دارم تند و تند کارهامو میکنم. شما هم راه میری و بازی میکنی. متوجه میشم کفش های جاکفشی رو یکی یکی درآوردی  و پرت کردی جلوی ورودی خونه. با لحن ناراحت و بلند میگم زینب چیکار میکنی؟ چرا کفش ها رو ریختی زمین؟!! کار بدیه! خیلی بده! ناراحت میشی و با صدای ناله و غر زدن شیرجه میری روی سرامیک نزدیک در ورودی. که یعنی قهر کردی. سرتو میذاری روی زمین. حواسم بهت هست اما حرفی نمیزنم که متوجه بشی کار بدی بوده و دوباره تکرار نکنی. زمان کمی میگذره ...
9 اسفند 1393

عشق است که اینچنین می سازد

5 اسفند 1393 ولادت حضرت زینب سلام الله علیها قصد داشتم امروز برای دخترم تولد زیبایی بگیرم که به علت فوت مادربزرگم کنسلش کردم. هر چند تولد دخترطلا رو کنسل کردم اما با همه کارهای عقب مانده ای که داشتم تلاش کردم به نازنینم خوش بگذره. شب ولادت رفتیم مسجد. نماز خوندیم و مراسم سخنرانی و جشن موندیم. شما همکاری خیلی خوبی با من داشتی. خودت هم حسابی با یه دوست مهربون که پیدا کرده بودی بازی کردی و شیرینی و شکلات خوردی. ظهر با داداش حسین رفتیم پارک و تا شب کنارش بودیم. شب باز هم برای جشن ولادت رفتیم هیئت. اونجا به همه بچه ها بادکنک دادند. شما کمی خواب آلود و گرسنه بودی و برای همین ناسازگاری میکردی. اما باز هم ح...
6 اسفند 1393

تولد

3 اسفند 1393 دو روز مانده به ولادت حضرت زینب سلام الله علیها از نظر قمری 2 سال پیش در چنین روزی زینب بانو به دنیا اومد و نامش متبرک به هم نامی با بزرگ بانوی معرفت و استقامت شد. تولدت مبارک دختر نازنینم ...
6 اسفند 1393

سفر زیارتی - امتحانی

1 اسفند 1393 زینب بانو از اینکه صبح زود برای پوشیدن لباس بیدار بشه خیلی ناراحت میشه ولی چاره ای نیست. با ماشین همسر مهدیه جون همه با هم صبح زود راهی قم میشیم. توی راه باز هم تلاش میکنیم کمی درس بخونیم. خداروشکر به موقع به امتحان میرسیم. زینب بانو و حسین آقا پیش باباهاشون میمونند و ما برای امتحان میریم. بعد از امتحان مثل کسانی که از زندان آزاد میشوند مشتاقانه به سمت بچه ها میریم. زینب بانو خیلی خسته شده و خوابش میاد. بداخلاقی میکنه. اما من دلم برای زیارت پر میکشه. زینب تو فضای حرم آروم میگیره. با هم زیارت میکنیم. بیرون که میریم باز هم زینب ناآروم میشه. خیلی ناآروم. من و باباعلی به اتفاق دختر طلا میریم بادکنک بگیریم که یه آقایی آروم ب...
6 اسفند 1393

امتحان توپ و گربه

30 بهمن 1393 یک رو به امتحان فرصت باقیه اما حتی وقتی برای دوره کردن اندک مطالعاتم ندارم. باباعلی سخت مشغول کاره تا فردا که با ما به قم میاد خیلی از درسها و کارهاش عقب نیفته. ساعت 5 عصر با دختر بانو میریم پیش مهدیه جون و گل پسرش شاید اونجا دوتایی خلاصه هایی که من قبلا از مطالعاتم یادداشت کردم رو مرور کنیم. دختر و پسر با هم دیگه دست به یکی شدن و ما به جای مطالعه تو کوچه به تماشای توپ بازی بچه ها و به دنبال یک گربه بازیگوش به این طرف و اون طرف میریم. نم نم بارون بیشتر میشه و به خونه برمیگردیم. نماز میخونیم و با تمام اوضاع به هم ریخته ای که داریم تلاش میکنیم درس بخونیم. تلاشی که تا ساعت 12 شب طول میکشه و دوتا مادر خسته از خودش به جا ...
6 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد