یادم تو را فراموش
یکشنبه 19 بهمن 1393 از فردای اون شب سخت و غمگین احساس مریضی و ضعف داشتم اما به روی خودم نمیاوردم. دو روز بعد زینب عزیزم تب شدیدی کرد. تب از صبح سه شنبه شروع شد. خدارو شکر مامانم خونمون بود. همه چیز تو خونه به هم ریخته بود. برای مراسم تدفین مادربزرگم که رفتیم شمال و برگشتیم همه لباسها رو شسته بودم اما مرتب نکرده بودم. پرده ای که میخواستم برای اتاق خواب بدوزم نصفه کاره مونده بود و کارهای دیگه ای که بخاطر غمی که وجودم رو گرفته بود انجام نداده رها کرده بودم. مامان که وضعیت رو دید بعد از یک سرزنش مختصر شروع کرد به تشویق من برای مرتب کردن و تمام کردن همه کارها. به زینب انواع مسکن از شربت و شیاف رو داد...