سفرنامه4
یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 سرم کمی سنگین است. بیدار میشوم اما خوابم. گلویم به شدت میسوزد. با تمام قوا خودم را از رختخواب بیرون میکشم. حتی صبحانه را در حالی میخورم که انگار مغزم در خواب است. با حرف باباعلی که میگوید مامان جون فکر کرده که من از چیزی ناراحت هستم که خوب سلام و صبح به خیر نگفته ام! برق از چشمانم میپرد و چنان بیدار میشوم که تا به حال اینقدر هوشیار نبودم. برای مامان جون توضیح میدهم اما انگار بیفایده است. ما میرویم حرم و مامان جون شما نمی آید. در راه پیام میدهم و عذرخواهی میکنم و توضیح میدهم اما جوابی دریافت نمیکنم. نماز امیرالمونین علیه السلام که دیروز تا نصفه خوانده بودم را به جا می آورم. چقدر دعای بعد از این...