زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

زینب بانو

یک آغاز

یکشنبه 28 تیر 1394 2 شوال همراه مامان من برای صله رحم به خانه عمه، دخترخاله و خاله بزرگ بنده رفتیم. خیلی عالی بود و دیداری تازه کردیم. وقتی برگشتیم من با توکل برخدا پروژه از پوشک گرفتن شما را آغاز کردم. بسم الله الرحمن الرحیم دخترکم برای نداشتن پوشک با تمام قوا مقاومت کرد. هر جایی که دوست داشت کارش را انجام داد و با نگاه مظلومانه به من گفت اششال نداره (اشکال نداره) دفتر خاطرات تولد یکسالگی اش را با انجام کارش بر آن خراب کرد و ناراحتی من را از عدم همکاری هایش به چشم دید. هرچند بسیار بسیار ناراحت و عصبی شده بودم، بر خودم مسلط شدم اسباب بازی هایی را که مدتی بود از دسترس بانو خا...
3 مرداد 1394

شاهکار جدید

شنبه 27 تیر  1394 عید سعید فطر لحظات پربرکت ماه مبارک به پایان رسید و ختم شد به نماز باشکوهی زیر آسمان آبی که من به تنهایی برای ادای آن رفتم. باباعلی تا نماز صبح بیدار بود و نتوانست من را همراهی کند. شما هم در کنار بابا خوابیدی. وقتی با ظرف حلیمی که بعد از نماز به نمازگزارها داده بودند برگشتم هر دوی شما هنوز در خواب ناز بودید. کمی منتظر ماندم. درست وقتی که خواب به سراغ من هم آمده بود شما چشم های نازنیت را با لبخند به روی من باز کردی. بلند شدم و در آغوش کشیدمت. آنقدر با هم روی تخت بالا و پایین پریدیم و صدا زدیم باباجون حلیییییم باباجون حلییییم! که بابا علی هم با لبخند چشمانش را باز کرد. شما رفتید نان تازه بخرید و من حلیم را گر...
3 مرداد 1394

لالایی

در روزها و شب های شهادت مولای متقیان امیر مومنان علی علیه السلام به یاد نوحه ای که سالها پیش شنیده بودم افتادم. نوحه ای که خطاب حضرت علی علیه السلام به بانوی دو عالم حضرت زهرا سلام الله علیها بود و لالایی گاه و بیگاه این روزهای من برای شما: آسمان ها کهکشان ها ماه من کو؟ اخترم کو؟ زینب من با نگاهش پرسد از من مادرم کو؟! کن نظر با دیده تر چادرت را کرده بر سر بر سر سجاده تو مینماید یاد مادر واغریبا واغریبا ... ...
24 تير 1394

یازده نکته

پیامی برایم آمد که من را روانه سایت بیان معنوی کرد. 11 نکته برای آمادگی قلبی در شب های قدر آنجا پیدا کردم. 11 نکته مهم و اساسی که به انسان یادآور میشود که چگونه برای صفای دل و نورانی شدن قلب در این شب عزیز تلاش کند. وقتی همه را خواندم با تمام وجود دلم خواست همه هم بخوانند و بدانند. کمی خلاصه کردم و دستی به سر و روی این نکات ناب کشیدم. و منتظرم برای پرینت این صفحات و پخش آنها در مسجد میان آدمهایی که حالا شبهای زیادی است که در کنار آنها خدایم را صدا زده ام. همراهانی که یار و رفیق اشک های روضه های این شبها هستند و برای من بسیار عزیز و محترمند. و برای سعادت تک تکشان دعا میکنم. مهمترین چیزی که باید برای شب قدر آماده کنیم، ق...
17 تير 1394

بِاَعیُنِنا

جمعه 12 تیر 1394 16 ماه مبارک رمضان دخترکم در مقابل دیدگان من بزرگ میشوی. و هر روز برای مستقل تر شدن و دست یافتن به کرامت ذاتی انسانی ات بیشتر تلاش میکنی. آن قدر بزرگ شده ای که حالا وقتی داداش حسین با گریه میگوید «مَنَه» و ما با تعجب میگوییم چه میخواهی؟ شما با نگاهی به ما میگویی: منه! هه! بادتُنت (بادکنک) آن قدر بزرگ شده ای که موقع لباس عوض کردن تمام تلاشت را میکنی که لباسی را که خودت انتخاب میکنی بپوشی آن قدر بزرگ شده ای که من روبان دور دستگیره های کابینت حاوی ظرف های شکستنی را برداشتم و شما وقتی میخواهی بستنی میل کنی خودت میروی کاسه برمیداری تا اگر دستت خسته شد ی...
13 تير 1394

قوقولی

دوشنبه 18 خرداد 1394 20 شعبان المعظم روزهای بهاری حال هوا طور دیگری است. لحظه ای شاد و آفتابی و لحظه ای دیگر گرفته و ابری است. من هم این روزها دچار حال و هوای بهاری شده ام. گاهی پر از انرژی و سرشار از شوق مادری جرعه جرعه با تو بانوی کوچک بودن را مینوشم و لذت میبرم. و گاهی بسیار خسته و آسیب پذیر میشوم و فقط تمایل به گوشه ای خزیدن و با خود خلوت کردن دارم. البته این روزها که باباعلی به شدت مشغول امتحاناتش بود، من و شما اغلب اوقات مهمانی منزل خاله مهدیه و پارک و گردش بودیم. آنقدر به شما خوش میگذشت که شبها فقط با گریه و ناراحتی میتوانستیم شما را به خانه برگردانیم. دو شب پیش وقتی شما و داداش حسابی بازی کردید و خس...
22 خرداد 1394

زلال و زیبا

پنج شنبه 7 خرداد 1394 9 شعبان گاهی وقتها که بعد از دویدن و بازی فراوان فقط با بستن چشمها به خواب عمیق فرو میروی به آرامی پیشانیت را نوازش و بوسه هایم را نثارت میکنم. دیشب وقتی چراغها را نیمه خاموش کردیم. چشمهایم را روی هم گذاشتم تا شما فکر کنی خواب هستم و برای خوابیدن آماده شوی. آرام آمدی کنارم نشستی و کمی نگاهم کردی. دستهای کوچکت را روی سرم کشیدی و چندین بوسه مهربان روی پیشانی ام گذاشتی. و من را در آسمانها پرواز دادی! و چه احساس لطیف و خوشایندی است که تو یاد گرفته ای محبتت را ابراز کنی وقتی در طول روز بی دلیل صدایم میکنی و میخواهی کنارت بنشینم وقتی یک مرتبه به سمتم...
7 خرداد 1394

مادر و دختر خوشحال

پیج شنبه 31 اردیبهشت 1394 2 شعبان المعظم از خواب بیدار میشوی و با هیجان و تند و تند حرف های نامفهوم میزنی. چشمهای خواب آلودم را باز میکنم. هنوز ساعت 7 صبح است. نگاهت میکنم. چندبار پلک هایم را برهم میزنم. چه بانمک شده ای! خنده ام میگرد. باباعلی را صدا میزنم. نگاه کن زینب چه شکلی شده! چشم هایم را ریز میکنم. کمی جدی میشوم و دقیق. لپ هایت به شدت ورم کرده.خط قرمز و سفیدی دور ورم را گرفته و چشم هایت از پف لپ ها فرو رفتگی پیدا کرده. پاهایت کهیر زده و بدنت داغ است. سریع به بهانه آب بازی حسابی آب سرد به بدنت میزنم و بروفن در کامت میریزم. گردن بنده هم که از دیشب از سمت راست گرفته و مچ دست چپم ه...
2 خرداد 1394

کمی تا قسمتی آدم فروش

سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 30 ماه مبارک رجب هنوز گلودرد و بدن درد دارم و به همین خاطر نتونستم با روزه داری از آخرین جرعه از نهر رجب قطره ای بنوشم. زینب بانوی من مدتیه به شدت به خاله مهدیه و داداش حسین وابسته شده. در طول سفر بارها بهانه این دو عزیزش رو میگرفت. و بالاخره دیروز داداش گل پسر اومد خونه ما. هر دو شما از ذوق نمیدونستید چیکار کنید. فقط مشکل اینجا بود که شما انگار نه انگار مامان زهرایی داشته باشی کلا چسبیدی به خاله مهدیه و موقع خواب هم میخواستی دوست بیچاره من شما رو هم بخوابونه. هرقدر من می اومدم که در آغوش بگیرمت اخم میکردی و با دست میزدی که عقب برم و مزاحم ارتباطت با خاله جونت نشم! ...
30 ارديبهشت 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد