زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

زینب بانو

چادر

این روزها که صاحب خانه محترم ما خانه را برای فروش گذاشته هر لحظه ممکن است به شکل آماده باش دربیاییم که مشتری برای دیدن خانه در راه است و تا 10 دقیقه دیگر زنگ در را میزند. در تکاپو و دویدن های من برای مرتب بودن خانه و سر کردن چادر و آماده شدن برای ورود مشتری ها، شما هم به طرز تحسین برانگیزی در هر حال انجام هر کار یا بازی باشی دست میکشی و میدوی سمت من: مامان! مامان! من! چادر! چادر! و اصرار داری حتی اگر شده همان روسری کوچکت را که برای بازی دم دست داری محکم به سربگیری و جلوی روسری را سفت به صورتت میچسبانی تا مشتری ها از خانه بیرون بروند. و چقدر شیرین خواهد بود اگر همیشه برای داشتن حجاب اینطور بدوی و اصرار کنی و از داشتنش شاد باشی عزیزک...
17 شهريور 1394

با مشهدی ها

سه شنبه 3 شهریور 10 ذی القعده. شب ولادت امام رضا علیه السلام امشب به جشن بزرگ مشهدی های مقیم تهران دعوت شدیم. از صبح در تکاپو هستم. طبق معمول من و دخترکم به تنهایی با مترو تا اکباتان میرویم و باباعلی همانجا به ما میپیوندد. خداروشکر زینب تمام طول راه در خوش اخلاقی و شیرین زبانیبه سر میبرد. تا جایی که خانمی شروع به عکس گرفتن از دخترکم کرد و پسرکی میگفت من تا تهران نفهمیدم کی رسیدم از بس با دختر شما خندیدم!!! وقتی رسیدیم و باباجون دختر نازنینشو با عینک دودی مشاهده کرد آنقدر لذت برد که بلافاصله به درخواست خانم کوچولو برای خریدن ماشین اسباب بازی جواب مثبت داد. در جشن هم بانوی نازنین ...
8 شهريور 1394

روزت مبارک

یکشنبه 25 مرداد 1394 ا ذی القعده/ ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها. روز دختر السلام علیک یا فاطمة المعصومة و رحمة الله و برکاته سلام دختر نازنینم. روزت مبارک امروز روز تو و روز همه دختر بانوهای این سرزمین است. دیشب با هم به مجلس مولودی که در بام کرج برگزار میشد رفتیم و از آنجا که محدودیتی برای بازی بچه ها و سرو صدایشان وجود نداشت به شما و من خیلی خوش گذشت. من همچنان که سخنرانی حاج آقا الهی را گوش میکردم به شما نگاه میکردم که با شادی دست بچه های بزرگتر را گرفته بودی به دنبال خودت میکشیدی و تلاش میکردی به آنها بازی هایی را انجام بدهی که من و شما با هم در خانه انجام میدهیم. موقع مولودی هم شما از دس...
25 مرداد 1394

پرنده عاشق

دوشنبه 19 مرداد 1394 24 شوال. شب شهادت امام صادق علیه السلام باهم برای عزاداری رفتیم فاطمیون که متوجه شدیم شهیدی که مهمان شهر ماست با قرار قبلی به مجلس سیاه پوش شده امشب می آید. فضاسازی بسیار زیبایی انجام شده بود اما برای اینکه انبوه جمعیت مشکل ساز نشوند از قبل اعلام نشده بود که قرار است پرنده عاشق امشب در این بام عزا لانه کند. بعد از سخنرانی و روضه و سینه زینی، با ورود شهید غواص باران رحمت الهی فراگیرتر بر سر همه نازل شد. تا به حال چنین ملاقات نابی را تجربه نکرده بودم. اینچنین نزدیک و نفس در نفس. دست بر زیر تابوت و اندکی بعد سر بر سر آن. بینظیر بود لحظه ای که به سختی دل کندم تا بقیه هم زائر شوند و وقتی عقب...
25 مرداد 1394

تولد فاطمه بانوی نازنین

جمعه 16 مرداد 1394 21 شوال امروز جشن تولد فاطمه کوچولوی عزیز ماست. همه منزل دایی و زندایی برای نهار دعوت هستیم. به احترام فوت مادربزرگ و عمه دایی کیک نخریده اما بابایی برای دل خوشی بچه ها، یک کیک قشنگ به شکل قلب و شمع های ناز میخرد و تولد واقعا تولد میشود. شما از بدو ورود به منزل دایی با دیدن حنانه و فاطمه آنقدر میدوی و بازی میکنی که خسته میشوی. وقتی شروع به هل دادن بی دلیل میکنی متوجه میشوم نسبت به چیزی اعتراض داری و نمیتوانی بیان میکنی. ساعت را نگاه میکنم. موقع خواب شماست. هر طور شده شما را به اتاق میبرم و خیلی زود به خواب میروی. باباعلی باید زودتر به خانه برگردد و به کارها و درسهایش رسیدگی کند ب...
19 مرداد 1394

یک روز رنگی

پنج شنبه 15 مرداد 1394 20 شوال شما و بابا علی در خواب ناز به سر میبرید. من تند تند حاضر میشوم و برای خرید بیرون میروم. قصد دارم تا بیدار نشدی به خانه برگردم. فردا تولد فاطمه کوچولوی دایی مهدی است و میخواهم کادو بخرم. کارم خیلی طول میکشد و بعد از دو سه ساعت چرخیدن و خرید کردن با دست پر به خانه برمیگردم. هوای گرم سرم را داغ کرده و طالبی خنکی که باباعلی به محض رسیدنم مهیا میکند برایم بسیار گواراست. در کنار کادوی تولد، یک پیراهن و صندل برای شما و تیشرت برای خودم و مامانم و کمی میوه خریدم. اما آنقدر دیر به خانه رسیدم که فقط برای نهار و نماز وقت دارم و باید سریع به باشگاهی که تازگی ها ثبت نام کردم بروم. ...
19 مرداد 1394

لوبیاپلو به سبک زینب بانو

جمعه 2 مرداد 1394 7 شوال دخترم مدتی است تمایل زیادی به عروسک بازی، خواباندن عروسک ها با پیش پیش گفتن، و شیر دادن به آنها پیدا کرده است. ظرف و ظروف کوچک که دست بگیرد شروع به آشپزی میکند و به من هم تعارف میکند از دستپختش میل کنم. امروز بعد از خواندن کتابی که بابا علی در مورد آشپزی خریده بود زینب بانوی من اصرار به پخت غذا در کنار من پیدا کرد. و نتیجه آن خلق لحظات زیبایی بود که با احساسات شیرین تجربه جدید و انجام کار مفید و بالا رفتن اعتماد به نفس  زینب بانو توام بود. من و باباعلی هم از دیدن تلاش و دقت بانوی کوچکمان خیلی لذت بردیم و خدا را به خاطر تک تک نعمتهایی که با حضور این فرزند به ما عنایت ...
3 مرداد 1394

پرونده بسته شد

سه شنبه 30 تیر 1394 4 شوال دو روز است که دخترم پوشک به تن نکرده و هیچ جای دیگری غیر از دستشویی کارش را انجام نداده است. خیلی زود یاد گرفته و حالا دیگر عادت کرده خودش به من بگوید و من را با خود به سمت دستشویی بکشاند. الحمدلله رب العالمین بنابراین فعلا پرونده پوشک پوشیدن زینب بانو بسته شده است و من امید دارم که این پرونده برای همیشه بسته بماند ...
3 مرداد 1394

خیلی اتفاقی

دوشنبه 29 تیر 1394 3 شوال عزم من برای از پوشک گرفتن شما بانوی کوچک جدی است. دستشویی را آذین کرده ام به انواع بادکنک و عروسک. باباعلی مهربان چندین جایزه تدارک دید که در صورت لزوم از آن استفاده کنیم. هنوز هم با یادآوری های من و به بهانه آب بازی و وعده جایزه به دستشویی میروی. خیلی اتفاقی خاله فاطمه و مینو جونی به خانه ما آمدند. و خیلی اتفاقی مینو فلشی همراه داشت که آخرین قسمت سریال آب پریا را در آن ضبط کرده بود. خیلی اتفاقی فلش را گذاشت و به محض آوردن سریال مورد نظر، چهره دیو سیاهی نمایان شد که زینب بانو از آن ترسید. به این ترتیب در کنار همه وعده ها گه گداری وعیدی اضافه میکرد...
3 مرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد