زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

زینب بانو

واکسن 18 ماهگی

چهارشنبه 26 شهریور 93 واکسن دخترم با یک روز تاخیر حدود ساعت 10 صبح زده شد. بابا علی دیروز نمیتونست با ما بیاد برای همین صبر کردیم و امروز رفتیم. فراموش کردیم مثل دفعات قبل سرنگ نازک و باکیفیت بخریم و با خودمون ببریم. خیلی از این سرنگ ها ضایعه هایی دارن که درد بیشتری رو به بچه تحمیل میکنه. دختر طلایی حسابی گریه کردی. اما بعدش برات یه عروسک خریدیم که توی مغازه به محض دیدنش شروع به خندیدن کردی. عروسک بامزه ای و وقتی فشارش میدی این شعرو میخونه: دست کوچولو پا کوچولو گریه نکن بابات میاد البته وقتی اومدیم خونه عروسک بیچاره با بازیهای گل دختر از یک عروسک صاحب مو، گل سر، تاج و لباس خوشگل تبدیل شد به یک عروسک بی مو و بی گل سر، بی تاج...
27 شهريور 1393

خاله... بازی

سه شنبه 25 شهریور 93 شب ها گوشیمو آفلاین میکنم به امید اینکه امواج کمتری مغزمونو تهدید کنه. صبح تا بلند شدم گوشی رو به حالت عادی درآوردم. علی آقا پیام داده بود: انگار پای الهه خانم شکسته و بیمارستانه. زنگ زدم به مامانم. حنانه جون پیش مامان بود و الهه و آقا رسول بیمارستان. مامان هم از درد استخوان هلاک بودم. گفتم میام و حنانه جون رو نگه میدارم تا مامانم بره دکتر. وقتی رسیدم پیگیر ماجرا شدم. ظاهرا همسایه پایینی کفش پاشنه بلندش در دم و زیر پله ها بوده. راه پله تاریک بوده الهه پاشو رفته روی کفش و افتاده زمین. پاهاش ترک برداشته. با برادرم تماس گرفتم تو خیابون بود و داشت دنبال مطب دکتر ارتوپدی میگشت که برای مامان پیدا کرده. گفت مامان نره دکتر...
27 شهريور 1393

جشن

یکشنبه 16 شهریور 11 ذی القعده ولادت امام رضا علیه السلام بعداز ظهر زنگ زدم به مامانم که با هم بریم مسجد. تو خونه یه مقدار کار داشتم اما بانو کلافه بود و اجازه نمیداد انجام بدم. تماس گرفتم به بابا علی بگم. که گفت قراره شب همراه مامانش بیاد خونه. مدتی بود میخواستم برای قبول شدن باباعلی در مقطع دکترا یه جشن مختصر بگیرم اما برنامه مامانش جور نمیشد که بیاد. تصمیمم رو گرفتم. همین امشب جشن میگیرم. با فرشته زندگیم تماس گرفتم که بیاد خونمون کمکم کنه آخه بدون مامان محال بود بتونم کارهامو تموم کنم. از ساعت 6 تا حدود 10 همه چیز فراهم شد. خدارو شکر جشن ساده و خوبی بود. به ما خوش گذشت. به باباجون علی هم یه نیم سکه و پیراهن و زیرپوش کادو دادی...
22 شهريور 1393

به کجا چنین شتابان؟!

چهارشنبه 12 شهریور 1393 7 ذی القعده صدای نفس های آرام و منظم تو را میشنوم. بدنم از دویدنهای دقایق پیش هنوز در تب و تاب است. نگاهم از روی صورت نازنین تو به ساعت روی دیوار میچرخد. این عقربه های همیشه در تکاپو و تلاش من را به فکر میبرند. به فکر لحظه های سختی که برای گذشتنش ثانیه شماری میکنم. مثلِ وقتهایی که خیلی خسته ام و منتظرم بابا علی شما از سرکار به خانه برگردد و شما را به گردش ببرد و من چند لحظه آرام بنشینم. وقتهایی که کار زیادی در خانه برای انجام دادن دارم اما عزیزدلم میخواهد مامان کنارش بنشیند و در خدمتش باشد.  وقتهایی که کمبود خواب  فشار میاورد و گل ناز من خواب از چشمهایش پریده است. و ... در این لحظه ...
12 شهريور 1393

یک هفته مهمانی!

دوشنبه 3 شهریور 1393 28 شوال 1435 دخترکم این مدت که برات ننوشتم یه هفته تهران خونه مامان جون مهمون بودیم. شنبه 25 مرداد مراسم جشن عروسی دختر کوچک حاج حسین رضایی بود. برای عروسی رفتیم که فرداش برگردیم اما با برنامه های مختلف که پیش اومد تا آخر هفته موندگار شدیم.  اولین برنامه مهمانی کوچکی بود که مامان جون بعد از شنیدن خبر قبولی بابا علی در مصاحبه دکترا ترتیب داد. برای همه ما خبر حوشحال کننده ای بود که در این مدت منتظر شنیدنش بودیم. از خدا میخوام به بابا جون شما کمک کنه که این مرحله از زندگیش رو به خوبی پشت سر بذاره و به من و شما هم توانایی همراهی و همکاری با ایشون رو بده. دومین برنامه رفتن من به شو لباس خانم ستوده و خرید لباس...
3 شهريور 1393

یک وسیله جدید

دوشنبه 20 مرداد. 15 شوال دخترکم این هفته برات یه صندلی غذا تهیه کردیم. دردسرهای خودشو داشت و قیمتش هم بیشتر از اون چیزی که فکر میکردیم تموم شد. ولی وقتی شما توش آروم میگیری و خوراکی میخوری یا بازی میکنی قلب من و بابا انقدر خوشحال میشه که حاضریم بیشتر از اینها رو به پای نازنین دخترمون بریزیم. روز اول که سر میز شام و همزمان با خودمون شما رو گذاشتم تو صندلیت اصلا خوشت نیومد و نمینشستی و مرتب میخواستی بیای بغل مامان. و از اینکه من ممانعت میکردم ناراحت شدی و غذاتو پرت کردی. اما دیروز بعداز ظهر گذاشتمت جلوی تلویزیون که برنامه پویا نشون میداد و سیب زمینی های خلالی که برات درست کرده بودم گذاشتم جلوت خدا رو شکر آروم نشستی و سیب زمینی ها رو خ...
21 مرداد 1393

فصل اول

جمعه 17 مرداد کلاس درس مادری فصل اول: زورگویی و برچسب منفی زدن به بچه ای که قوانین دنیا رو نمیداند اشتباه است! ما مدتهاست در زمین زندگی کرده ایم و زمینی شدیم. از به دنیا آمدنمان تا لحظه ای که در آن به سر میبریم هر کدام نقشی بر لوح زندگی زده ایم و خود را به رنگی آغشته کرده ایم. اما در این دنیای بزرگ هر روز و هر شب مسافرهای کوچکی قدم به عرصه زندگی میگذارند. وقتی در آغوششان میگیریم لذت میبریم چون بوی دنیایی غیرزمینی را از آنها استشمام میکنیم. اما همین که شروع به شناخت دنیای ما میکنند فراموش میکنیم این فرشته های کوچک اصلا هیچ تصوری از دنیای ما ندارند! هیچ قانونی را نمیدانند! هیچ کدام از اصول رفتاری ما بزرگترها در مورد این موجود...
17 مرداد 1393

لحظه های زیبا

پنج شنبه 16 مرداد گل قشنگ من! خداوند به ما عنایت کرده و اطرافمون خیلی اتفاق های خوب و روزهای روشن قرار داده. هرچند ابرهای تیره گاهی تلاش میکنند خودنمایی کنند اما نگاه ما به زندگی مهمه. بیا روزهای خوب و قشنگ و خاطره های رنگی رو اینجا نگهداریم. از آدمهای مهربون و آسمون آبی بنویسیم و تا جایی که میتونیم سیاهی ها رونبینیم. قصه نگرانی برای فردا هم زیادی پر از غصه است. بیا الان رو قشنگ و زیبا بینیم و از خدا بخوایم فردامون هم پر از زیبایی و نور خلق کنه که او قادریه که میشه بهش تکیه و توکل کرد. این هفته لحظه های خوشی در کنار دوست خوب من  و خاله مهربون شما مهدیه جون داشتیم. شما و داداش حسین به همدیگه عادت کردید و ما هم در تلاش بودیم به ه...
16 مرداد 1393

تعطیلات عید

یکشنبه 12 مرداد دختر قشنگم الان که برات مینویسم شما در خواب ناز هستی. این روزها عادت کردی وقتی خونه خودمون هستیم حتما رو تاپت بخوابی و من بخاطر این موضوع خیلی خدا رو شکر میکنم. بیرون از خونه هم معمولا اینقدر فعالیت میکنی که با اندکی شیرخوردن و آرامش گرفتن خوابت میبره. از عید فطر تا حالا یا مرتب مهمون داشتیم یا مهمونی بودیم و اکثرا به شما خوش گذشت. ظهر روز عید من همه خانواده رو دعوت کردم برای یک آبگوشت حسابی خونه خودمون. تا غروب همه دور هم بودیم و خوش گذشت. قرار بود عمو سعید هم بیاد که شب قبلش تماس گرفت و گفت کلاس داره و برای فردای عید میاد خونمون. فردای عید، یعنی روز چهارشنبه با اینکه تعطیل بود بابا علی برای انجام کارهای عقب افتا...
13 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد