زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

زینب بانو

عادت مادرانه

عادت همه ی مادرها همین است. وقتی یک غذای لذیذی درست می کنند که باب طبع فرزندشان هم هست، اگر او نباشد، یا خواب باشد، یا سیر... برایش کنار می گذارند. من که در میان مادرانی که سراغ دارم ندیده ام بگوید بی خیال. می خواست اینجا باشد، بیاید سر سفره بخورد! همیشه سهم فرزند محفوظ است...   چند روز است به سفره دار این ایام، به همان که مهربان تر از مادر خطابش کرده اند، به مولایم در دل می گویم: آخر ماه هم رسید من خواب مانده ام و جا مانده... گمان ندارم از  سفره ی رنگانگ و پر برکت این ماه چیزی برایم کنار نگذارید. خوبان، دل سیر از سر این سفره بلند شوند و من گرسنه بمانم... خوب یا بد همه فرزند شماییم ...   (م...
5 مرداد 1393

روز قدس

آخرین جمعه ماه مبارک رمضان شما سحر خیز شدی. صبح ساعت 8و نیم بیدار بودی و من و بابا علی رو بیدار کردی. با همدیگه رفتیم دنبال مامانم و عمو رسول. همه با هم رفتیم برای راهپیمایی. قرار بود وقتی از ماشین پیاده شدیم دوستم مهدیه جون و گل پسرشو ببینیم اما مسیرهایی که انتخاب کردیم با هم فرق میکرد و موفق به دیدن همدیگه نشدیم. شما رو داخل کالسکه گذاشته بودیم و بین جمعیت میرفتیم. از دیدن اون همه آدم و هیاهوی شعارها بُهت زده شده بودی و تکون نمیخوردی. البته هوا گرم بود و شما کم کم بیحال هم شدی. انقدر که باباعلی رفت آب معدنی گرفت و همشو روی دست و پا و سر شما خالی کرد که خنک بشی عزیز دلم. وقتی رسیدیم به مصلی یه گوشه پیدا کردیم همگی یه کم نشستیم. شما رو...
4 مرداد 1393

شب قدر

یکشنبه 22 ماه مبارک رمضان   دل من؟ آآآی دل من!  کجایی؟!! در پی نان و نوایی؟!! روزی شود که تو با حال زار می آیی و میخوانی با همه وجود خدایی را که همه مدت تو را خواند و تو تو...؟ چرخیدی به دور خود و مشغول شدی به خاک بازی اما کاش آن روز که او را میخوانی خاک تو را نگرفته باشد به بازی دل من؟! بیا دل من! امشب بیا! با هم برویم پیش خدا شاید این آخرین فرصت باشد  برای بخشیدن ها و بخشوده شدن ها   زینب بانو شب 21 ماه مبارک: از غروب روز 20 ماه مبارک رمضان دوباره شیشه خوردن رو شروع کردی و من خیلی خوشحال شدم برات بابا علی را ناز میکنی و میبوسی: ...
29 تير 1393

خستگی ناپذیر

چهارشنبه 25 تیر 93 18 ماه مبارک رمضان دخترک قشنگم از وقتی وارد ماه مبارک شدیم ساعت خواب شما به هم ریخته برای همین خیلی شبها تا 2 بیدار میمونی. دیشب من و بابا جون حسابی خسته بودیم. ساعت 12 تو رختخواب دراز کشیدیم. شما که تا قبلش حسابی خواب آلود بودی تازه سرحال شدی. رفتی بالا سر باباعلی و بوسش کردی. باباجون گذاشتت روی شکمش و کلی بپر بپر بازی و اسب سواری کردی و خندیدی. باباجون که گذاشتت پایین خودش خوابش برد. شما هم رفتی سراغ کیف من که وسایل و لباسهات توش بود. در سکوت مطلق لباسها رو بیرون میکشیدی و با نفسهای منظم مثل کسی که در خواب باشه تلاش میکردی اونها رو تن خودت بکنی. حتی جوراب هات رو درآوردی و سعی کردی بپوشیش. این تمرین لباس پوشید...
26 تير 1393

آینه

سه شنبه 24 تیر 93 17 ماه مبارک دخترکم! به آینه گفتم فردا شب، شب قدر است. میخواهم قدر بدانم این شب را. آینه نگاهی به من کرد! دلم به شور افتاد! آینه اشاره ای کرد! تلمباری دیدم از بی قدری ها! از تاریکی های بدون نور وجودم! از تقصیرها! از حق های ادا نشده! از اسم آدمهایی که وقتی میبینمشان میخواهم زود از آنها بگذرم. آخر یا روحم به آنها مقروض است و یا آنها را به خود مقروض میدانم. اعماق قلبم پر شده از دلخوری های حل نشده ای که ته نشین شده اما هست! میترسم لحظه مرگ همانی باشد که باید از جانم کنده شود! آینه لرزید! دستم را گرفت! دیدم دستانم پر از زنجیرهای بزرگ و کوچک وابستگی است. روحم به دنیا گره خورده و دستانم با زنجیر...
24 تير 1393

برکت

یکشنبه 22تیر 93 15 ماه مبارک. ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام چقدر خوبه به برکت این ماه عزیز و مهمانی های پی در پی اصلا بعضی روزها متوجه گذشت زمان نمیشم. یا در حال انجام کارها برای آماده شدن و رفتن به مهمانی هستم یا تدارک برای مهمان های عزیزم. این ماه، چقدر ماه پربرکت و عزیزیه! من واقعا دوستش دارم. امسال هرچند روزه گرفتن برای من همراه با زینب بانوی قشنگم که کمتر دل به غذا خوردن میده یه مقدار سخت تر از بقیه بوده و گاهی وقتها دخترکم انقدر شیر میخوره که بنده ضعف میکنم اما از وقتی وارد این ماه شدیم برنامه زندگیمون منسجم تر و منظم تر شده. دیروز دوست خوبم، مهدیه جون با گل پسرش خونمون بود. من تمام مدت داشتم کار میکردم و راه میرفتم. ...
22 تير 1393

گره آسمانی

سه شنبه 17 تیر 93 10 رمضان 1435. وفات حضرت خدیجه سلام الله علیها دیشب که برای مراسم رفته بودیم مسجد سخنرانی و روضه حضرت خدیجه سلام الله علیها برگزار شد. دخترک نازنین من به طرز خوشایندی تمام مراسم رو با آرامش روبروی من بودی و آروم بازی میکردی یا خوراکی میخوردی. در دل خدا رو شاکر بودم که حضورم رو به هم نزدی و خانمانه در مراسم بزرگ بانوی اسلام شرکت کردی. روضه ها یادآور شروع ماجرای کفن های آسمانی بود. وقتی جبرئیل علیه السلام نازل شد . این بانو همه ثروتش رو برای فرستاده خدا و در راه خدا خرج کرده پس خداوند در این لحظه سرنوشت ساز خودش برای او کفن فرستاده. همین لحظه بوده؟ همین زمان؟ همین مکان؟ یا رسول الله _صلی الله علیه و آله_!...
17 تير 1393

سفرهای کوتاه

پنج شنبه 5 تیر 28 شعبان امروز آخرین پنج شنبه ماه شعبانه و یکی دو روز دیگه رسما باید بریم به یه مهمونی بزرگ و عزیز. امسال هم مثل سالهای قبل هیچ کاری نکردم که بتونم برای این مهمونی خودم رو آماده کنم. لباس مناسبی ندارم و حتی نتونستم آلودگی ها رو با یه دوش از ذکر استغفار از خودم دور کنم! اما امید دارم به اینکه کسی که من رو دعوت کرده خودش میدونسته نالایقم و با اینحال باز هم خواسته تو دنیای این ماه مبارکش قدم بذارم پس خودش هم به حالم فکری میکنه. امروز برای خانواده بابا علی هم روز خاصیه. دیشب مامان جون تماس گرفت و گفت ما اصولا قبل از ماه مبارک یه گردش میریم. از طرفی هم عمو سعید بعد از ماجرای آخرین خواستگاری که رفت خیلی روحیه اش به هم ری...
15 تير 1393

بازی

 دوشنبه 19 خرداد. 11 شعبان دختر قشنگم شما الان که یک سال و سه ماهته بازی های مورد علاقه جالبی داری. یکی دو هفته اس که روی کلید کشوی میز تحریر باباجون تمرکز کردی. کلید رو با دقت در میاری. نگاهش میکنی. باهاش بازی میکنی. بعد با دقت تمام دوباره کلید رو میذاری سر جاش. بعد هم خودتو تشویق میکنی. در سیب سبز چوبی من رو باز میکنی. وسایل تزیینیمو ازش درمیاری. درشو با دقت میذاری سرجاش و محکم میکنی. انقدر این کار رو انجام میدی تا مطمئن بشی تمرکز کافی در این کار پیدا کردی. البته در طی انجام این بازی باعث شدی سیب چوبی مامان یه ترک کوچولو هم برداره. یه عروسک ناز کوچولو داری بغلش میکنی براش لالالالا میگی. میچسبونیش به سینه خودت یعنی د...
19 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد