زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

زینب بانو

پرنده ام آرزوست

سه شنبه 6 آبان 3 محرم الحرام بانوی کوچکم دیشب در مراسم عزاداری برای بانو حضرت رقیه سلام الله علیها برای تو نیت کردم و از ایشان خواستم دستهای کوچکت را در دستانشان بگیرند و در آسمان ولایت پرواز بدهند. و امروز و امشب تو چقدر به نظرم آرامتری شاید هم قلب من آرامتر است هر وقت افکار آزاردهنده شامل رفتار بقیه با تو به ذهنم رسید استغفار کردم و به خدا پناه بردم خداوندا فکرهای ما رو پر از یاد و ذکر خودت بکن و به آدم هایی که از روی نادانی رفتارهایی میکنند که باعث دلخوری و رنجش دیگران میشوند دانایی بده و هدایتشون کن دخترقشنگم تو برای من یه فرشته ای! یه امانت پاک که خدا به من سپرده. و چون در تلاشم خوب امانتداری کنم گاهی وقتها از حر...
7 آبان 1393

غمی در استخوانم میگدازد

یکشنبه 4 آبان 93 اول محرم الحرام 1436 دیشب با مامانی رفتیم هیئت. باباعلی بخاطر درس هاش نتونست خودش رو به هیئت برسونه و من بسیار افسوس خوردم و ناراحت شدم. هرلحظه ای که هر آشنایی از دست میده برای اینکه در مجلس اهل بیت علیه السلام روحش رو صیقل بده، هر لحظه که از دست میره و میمیره من رو به عزاداری میکشونه. برافروخته و ناراحت میکنه. دلم میلرزه. خدا نکنه که خودم یا بانو نتونیم حضور پیدا کنیم... ارباب جانم من وابسته شدم. به شما! به این پرچم! به این علامت! به این هیئت! به این صدا و نوا... دل بسته ام این دنیا و اون دنیا خودم و همه اطرافیانم رو به عشق خودت بخر و ببر ما خیلی ارزانیم اما به نیم نگاه شما گران میشویم در این بازا...
4 آبان 1393

هواشناسی

جمعه 29 ذی الحجه اون شب تاریک  بعد از اینکه برای بانوی کوچولوم آیه الکرسی خوندم و به خدا سپردمش، تو همه لحظه ها برای شما صلوات میفرستادم. این کار بهم آرامش میده و قدرت. قدرت ادامه مسیر به امید شما. شما که هستی و من نمیبنمت. شما که بیشتر از هر آدمی حضور داری و من ازت غائبم. به شما که دلسوزتر از بقیه هستی در حق من و مهربانتر و زلالتر... امروز روز شماست مولای من. به برکت شما امروز خورشید طلوع کرده. انگار هرگز شب و تاریکی وجود نداشته. انقدر همه چیز گرم و آرام و دوست داشتنیه که من رو به تعجب وامیداره. و البته به شکرگزاری... خونه که در طوفان اون شب سرد زیر و رو شده بود با همراهی و همکاری یه آدم پرمشغله که نقطه عطف زندگی من و با...
3 آبان 1393

تولد داداش حسین

پنج شنبه 28 ذی الحجه امروز روز قشنگی بود. مهدیه جون برای داداش حسین جشن تولد گرفته بود. ما از صبح داشتیم حاضر میشیدیم. حدود ساعت 12 رفتیم کمک خاله مهدیه. تا ساعت 4 که موقع اومدن مهمونها بودهمش در حال بدو بدو کردن و تدارکات بودیم. دوست عزیزم که دیشیبش هم نخوابیده بود و همه چیز رو آماده کرده بود اما چیدمان نهایی و تزیینات مونده بود. درنهایت تونستیم همه کارها رو قبل از آمدن مهمانها بکنیم غیر از آماده شدن خودمون که اوایل جشن تند تند انجامش دادیم. غیر از بانو کوچولوی من و داداش حسین، 3تا بچه دیگه هم تو جشن بودن: آبجی حنانه، آبتین 6 ساله که بسیار بازیگوش و پرانرژی بود به همراه برادر کوچکترش که خیلی آرام و مودب بود. انقدر سرگرم بودیم که نف...
3 آبان 1393

شب تاریک و بیم موج و گردبادی چنین هایل

چهارشنبه 30 مهر 93 27 ذی الحجه دیشب شب سردی بود. در زندگی من و تو طوفانی به پا بود که تا به حال سابقه نداشت. گوشهای نازنین تو هوهوی آزاردهنده ای را شنید که تا به حال هرگز نشینیده بود و چشمان پاک و معصومت دیدن اخم ها و اشک هایی را تجربه کرد که غبار را برایش به ارمغان می آورد. در تب و تاب بادهای سهمگین به این طرف و آنطرف رفتیم تا اینکه من تسلیم شدم و تو را رها کردم. و خودم در میان سیاهی و تاریکی رها شدم. باران میبارید اما از پاکی خبری نبود. چشمهایم شسته نمیشد. باز هم همه چیز سیاه و تاریک بود. راه میرفتم اما مقصدی نداشتم. پناهم خداست اما خدا که خانه ای در خیابانهای شهر من نداشت. پس راه رفتم و راه رفتم. هوهوی باد نبود و ر...
30 مهر 1393

کباب

دوشنبه 28 مهر 93 26 ذی الحجه خیلی وقته خورشید غروب کرده و صدای اذان در گوشم پیچیده اما بانو آمادگی لازم رو نداره که لحظاتی تنها باشه تا من بیام و با تو خلوت کنم. مامان و آبجی فاطمه اینجا هستن. از قبل وضو گرفتم و آماده ام. یک راست میام به سراغ سجاده سبز پهن شده روی زمین. سرم داغه داغه. تب؟! نه! تب ندارم شکر خدا. اما تا اقامه میبندم تمام صورتم خیس میشود. نمیتوانم کاری کنم. فقط اشک میریزم و آرام زیر لب زمزمه میکنم: بسم الله الرحمن الرحیم ... فقط میتوانم با تو بگویم امتحانات گاهی وقتها سخت است دستهای ما را بگیر این روز ها مردی در کنار من است که از شدت خستگی و فشار کاری و درسی نمیداند چه بکند. گاهی حرفهایی میزند و بهانه هایی میگ...
29 مهر 1393

فدای دستان شما

دوشنبه 21 مهر 93 18 ذی الحجه.عید غدیر خم سرور و مولای من امروز بزرگترین عید شیعه است. ولایت شما اعلام شد و دین ما به واسطه ولایت گرانقدرتان به کمال رسید.  3 روز از همه بیعت گرفتید اما خیلی از همان هایی که بیعت کردند در کنار شما نمانند. حیف دستهایی که فوق ایدیهم بود و در دستان آنها قرار گرفت. فدای دستان شما!  دل ما به تصور این هم شاد میشود که دستهای شما در دستان رسول برگزیده خدا در آسمان بلند شود و ندای من کنت مولاه فهذا علی مولاه همه جا شنیده شود. مولای خوبم اما امروز گاه گداری دلم گرفت میان گریه خندیدم. ولیّ زمان من کجاست؟ در این عید بزرگ صاحب عصر من چه میکند؟ وقتی میگویم اَتمِم نعمتَک بتقدیمک اِیّاه یعنی ن...
23 مهر 1393

تولد یک فرشته

جمعه 4 مهر 1 ذی الحجه با اینکه دیشب مرتب تا صبح با ناله از خواب بیدار میشدی ولی از صبح ساعت 8 با من بیدار شدی. من در حال رسیدگی به آشپزخانه بودم و در حد خانه تکانی مرتبش میکردم و مشغول دستمال کشی و گردگیری و لکه گیری بودم. شما رو هم با دادن یه سری وسایل به دستت سرگرم میکردم. مثلاسه تا نی که از نی های تولدت مونده بود، مشمای رنگی، بیسکویت و چوب شور و... . از ظهر یه مقدار بوقلمون با استخوان رو گذاشتم بپزه. شما خوابیدی اما مرتب توی خواب شیر میخوردی و نذاشتی مامان بخوابم. ساعت 4 و نیم مامانم اومد خونمون. شما تازه بیدار شده بودی و منم همه کارهای آشپزخانه رو کرده بودم و داشتم جاروبرقی میکشیدم. مامانی کلی خرید کریده بود. باباعلی هم اومد. ...
23 مهر 1393

بالا و پایین

شنبه 29 شهریور 93 دختر گلم امروز شکر خدا دیگه کامل خوب شدی. اما چون بخاطر واکسن و تب و درد مرتب بغلت میکردم، یکم بغلی شدی. و احتمالا زمان میبره تا از سرت بیفته! دخترکم بعد از اینکه خوب یاد گرفتی راه بری و بدوی یک ماهی میشه که شروع کردی به تمرین بالا و پایین رفتن از پله ها و سراشیبی ها. هر پله یا سراشیبی شما رو مثل آهن ربا به طرف خودش میکشه. و به شدت از این تمرین لذت میبری. از مبل ها و میزهای کنارشون هم که خیلی وقته بالا و پایین میری. دیگه تازگی ها میری روی دسته مبل وایمیسی و تا میبینی من چقدر ترسیدم میدوی میای پایین. این هفته تقلیدت برای تکرار کلمات و حرفهای ما بیشتر شده و سعی میکنی همه چیز رو بگی. بعضی وقتها هم واژه ...
29 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد