ساده و زیبا
3 فروردین 1395 منزل مامانم هستیم. زینب به دنبال اسباب بازی است. ولی همه عروسک ها جابه جا شده اند و به خانه ما یا خانه الهه رفته اند. میرود و می آید و میگوید: عروسک میخوام کشوی مخصوص خودش و حنانه جون را می گردد ولی عروسکی نیست مامان قربان صدقه اش میرود و برایش عروسک درست میکند چقدر دوست داشتنی است عروسکی که بوی دستهای مادر میدهد ساده و زیبا انگار مادرهای قدیمی تر بی تکلف تر به همه چیز نگاه میکردند و ساده تر بچه ها را قانع میکردند بدون هیچ زرق و برقی به بچه لباس میپوشاندند و اسباب بازی برایش فراهم میکردند و رهایش میکردند تا دنیا را بشناسد اما مادرهای امروزی تر با تکلف بیشتری بچه را آراسته...