زینبزینب، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

زینب بانو

هدیه

چند روزی میشه که زینب بانو دچار حساسیت شدید فصلی شده. سرفه های شدید و آبریزش بینی داره به طوری که دیشب تا صبح نتونست بخوابه و من هم در کنارش! میخواستم بیام و برای روز پدر مطلب بذارم ولی واقعا تا دخترکم بهتر نشه فکر نکنم بتونم بنویسم. الان هم که دارم مینویسم چشمهام تشنه یه قطره خوابه. اما دلم میخواست اینو بنویسم که شب میلاد امیرالمومنین علی علیه السلام متوجه شدیم که زینب نازنینمون توی خونه داره راه میره پشت سر هم اسم علی رو تکرار میکنه! عزیزم تو این شب عزیز یاد گرفت بگه علی بدون اینکه ما باهاش ذره ای تمرین کرده باشیم. خیلی خوشحال شدیم. بابا علی که کیف میکرد با هر بار علی گفتن نازنین دخترش و میگفت همین کلمه هدیه امروز منه... قرا...
26 ارديبهشت 1393

نور

پنج شنبه 25 اردیبهشت  15 رجب وفات حضرت زینب سلام الله علیها نورٌ علی نورٌ دخترم زینب بانوی من در فراز و نشیب نقشه زندگی محبت اهل بیت علیهم السلام شاهراه نورانی شدن قلب پاک توست و فقط در نوره که میتونی خوب ببینی و مسیر درست رو تشخیص بدی ... قلبت رو به قلب بانویی میسپرم که نامت رو به نام ایشون گره زدم و از بانو زینب سلام الله علیها میخوام دنیا دنیا نور در قلبت ایجاد کنن ...     ...
26 ارديبهشت 1393

شناخت دنیای اطراف

پنج شنبه 18 اردیبهشت 93 8 رجب بابا جون علی: این همه کنجکاوی و شیطنت نشونه سلامت این دختره. ببین قربونش برم یه لحظه هم یه جا نمیشینه. میخواد همه چیزو زود بشناسه. داره برای شناختن این دنیا تمام وقت میدوه. مامان زهرا: حالا نمیشه یه کم آرومتر دنیا رو بشناسه در عوض دختر آرومتری هم میشه ها. بابا علی: به نظر من بچه باید همینطوری باشه. آخه این بچه که به کسی کاری نداره! از صبح تا شب فقط دنبال اینه که اطرافشو خوب بگرده و لمس کنه و یاد بگیره. مشکل از ماست اگه بخوایم جلوشو بگیریم و اذیتش کنیم. مامان زهرا: خدا رو شکر تو خونه راحته دخترم. واقعا هم منو اذیت نمیکنه اما وقتی میریم خونه بقیه مشکل ساز میشه...  مثل دیشب دیشب برای بر...
18 ارديبهشت 1393

خانه تکانی

دوشنبه 15 اردیبهشت 93 5 رجب1435 الان که مینویسم ساعت11 و 45 دقیقه شبه. شما کنارم خوابیدی. بابا علی داره تو اتاق خودش مطالعه میکنه و نور کمی از اتاق به اینجا میرسه. و البته همین نور کم هم کافیه تا من برای تو بنویسم هرچند خسته ام. چرا خسته؟! آخه امروز من  و مامانی کل خونه ما رو تکوندیم. از یخچال و آشپزخونه شروع کردیم تا بالکن و حمام و اتاق خواب. حتی دکور اتاق خواب رو عوض کردیم و طوری چیدیم که برای فصل گرما مناسبتره. خیلی خوشحالم که این همه کار انجام دادیم و از مامانم بخاطر همه زحمتهاش فوق العاده ممنونم و دعاگوش هستم. همینطور از شما نازنین دخترکم بخاطر همکاری خوبی که امروز داشتی و گذاشتی این همه کارهامون خوب پیش بره. از خدا ...
16 ارديبهشت 1393

شیرین بلا

دوشنبه 8 اردیبهشت  28 جمادی الثانی از دوشنبه هفته پیش رفته بودیم تهران منزل مادر جون (مامان بابا) تا الان  دقیقا یک هفته اس که نازنین زینبم سرماخورده. این بار خیلی سرما خوردگیش شدید شده بود. تب، آبریزش بینی و بیقراری فراوان اکثر لحظه های این روزهای من به مراقبت از دخترم گذشت. خسته ام اما شاکر آخه دیروز خدای مهربون اتفاق ناخوشایندی به لطف خودش از سر ما گذروند. بابایی و مامانی میخواستن امروز یه سفر شمال برن. من و زینب جون رفته بودیم خونه مامانی. حدود ساعت 4 میخواستیم آماده بشیم بریم بیرون یه مقدار خرید کنیم. دخترکم که تازه از خواب بیدار شده بود باید تعویض پوشک میشد اما از اتاق فرار کرد دوید بیرون. داشت میرفت طرف با...
9 ارديبهشت 1393

کلاس اولی

سه شنبه 2 اردیبهشت 93 22 جمادی الثانی گلکم سلام روز مادر گذشت و من نتونستم برات تو این روزعزیز بنویسم. برای همین جبران میکنم هرچند مطمئنم زبان من قاصر از بیان کلماته. مدت کوتاهیه که من در هوای پاک مادری نفس میکشم اما نفس نفس عشق رو تجربه میکنم عشق و اما عشق عشق یعنی با اینکه خودت نازپرورده ای، خودتو فراموش کنی و ناز یکی دیگه رو بکشی عشق یعنی با اینکه تا قبل از این اگه یه ساعت خوابت کم و زیاد میشد همه چیزو رها میکردی و به خواب ناز میرفتی چون فکر میکردی اصلا طاقتشو نداری، حالا شب تا صبح بیدار بمونی و لبخند بزنی به صورت ماه عزیزت. بدون هیچ گلایه ای بلند بشی و تمام روزت رو هم به پای نازنینش بریزی عشق یعنی انقدر به...
2 ارديبهشت 1393

یک شب شاد

جمعه 29 فروردین1393 18 جمادی الثانی دخترک قشنگم از چند ماه پیش که دستت به بخار غذا گرفت و سوخت مفهوم داغ بودن رو کامل فهمیدی و هر چیزی که داغ باشه چشم هاتو درشت میکنی و با انگشت بهش اشاره میکنی، بعد در حالی که دستاتو مرتب تکون میدی میگی چیییزز،چیییزز،چییییززز! دیگه هم بهش دست نمیزنی یا با احتیاط کامل دستتو میبری جلو ببینی چقدر جیزه با کمترین احساس حرارتی دستای قشنگتو میکشی عقب و دور میشی. عاشق آب و آب بازی و حمام کردن هستی. تا جایی که اگه یه لحظه یه نفر غافل بشه و در حمام یا دستشویی حتی! باز بمونه میبینیم شما رفتی نشستی وسط اونجا که آب بازی کنی. دیشب که خاله فاطمه با بچه ها خونمون بودن مینو جونی عزیزم یه لگن که تو ظرفشویی بود رو برا...
2 ارديبهشت 1393

چقدر تا آسمون راهه؟

27 فروردین 1393 15 جمادی الثانی دیروز صبح با مامانی رفته بودیم خرید. توی راه برای شما که عاشق راه رفتن توی خیابونی یه کفش خریدم که صدای بوقش با هر قدمی که برمیداشتی لبخند و شادی برای خودت و ما به ارمغان میاورد. توی خیابون هر کس ما رو میدید که دست یه خانوم کوچولو رو گرفتیم که با کفش هایی که تور آبی داشت و با هدبند آبی روی سرش ست بود داریم آروم و شادمان راه میریم لبخند میزد. بعضی ها هم می ایستادن و راه رفتنتو تماشا میکردن و قربون صدقه ات میرفتن. شما ولی کاملا روی راه رفتن تمرکز کرده بودی یکی از دستات تو دست من بود و اون یکی رو متمایل به نیم تنه بالای بدنت محکم مشت کرده بودی و با دقت به قدمهای خودت نگاه میکردی. گاهی وقت ها هم ویترین مغازه...
28 فروردين 1393

راه رفتن

چهارشنبه 20 فروردین 1393 9 جمادی الثانی از چها رشنبه هفته قبل که همه خونه مامانم جمع بودیم تا یک روز قبل از سفرش کنارش باشیم یک هفته گذشته. چه روزی بود اون روز. پر از سر و صدا و شور و هیجان و ساک بستن برای مامان. تازه شب هم رفتیم مسجد و برای مراسم شب شهادت تا آخرش موندیم. تا بیایم خونه و شام بخوریم و بریم تو رختخواب ساعت 12 شده بود. من و علی آقا و زینب جون موندیم خونه پیش مامان و بابا، داداش اینا رفتن خونه خودشون اما بقیه رفتن خونه الهه اینا که چسبیده به خونه مامانمه. زینب جون من که معمولاساعت 12 میخوابه اون شب هر کار میکردم نمیخوابید. میدونستم خونه الهه هنوز کسی نخوابیده برای همین رفتم اون طرف. تا ساعت 3 زینب خانوم و خوا...
27 فروردين 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زینب بانو می باشد